سلام سلام🥰

این روزا که مریض بودم و تعریف کنم اول

اصلا فکر نمیکردم روزی مریض شم کسی پا شه غذا بپزه ظرف بشوره همونطور پست قبلم گفتم دوسال پیش که سخت مریض شددم بعد ۱۰ پا شدم ۸ تا ۱۲ فقط،ظرف شستم 

ولی این سری فدای دستشون سنگ تموم گذاشتن

علاوه بر درست کردن غذا ، یخچال و فریزرم شستن و کل آشپزخونه یک نگاه تونستم بکنم فعلا گازم به فنا رفته اونم قول دادن تمیز تحویل بدن😂

پدر و پسر با هم میرن خرید ، پسر لیست برمیداره و اووو عالمی دارن

طفلک آقام روزای اول امتحان داشت 

غذا هم که پسرک استاد انواع سوپا شدن😂

منو باز میذاره در اختیار خودمون

سیب زمینی و هویج و کلا سبزیجات رو با یک دقتی و ریز  ، ریز میکنه اندازه ها مو نمیزنه نیم سانت نیم سانت😂

محسن هم این مدت بلدرچین پختن واسم ، قیمه ، کباب تابه ایی بوقلمون و ... دستپختش واقعا عالیه رو نمیکنه😌

خلاصه که دستشون طلا 😘

شاید بگید بیمار و قیمه ؟

من از همون اول نمیتونستم دستور بدم و اینکه بخوام کسی رو بزحمت بندازم واقعا برام عذاب آوره هر چند خودشون با جون و دل انجام بدن برای همین هر چی میگن قبول نمیکنم میگم همونکه واسه خودتون درست میکنید برام بزارید واقعا نمیتونم

حتی اون موقع حامله بودم شهر غریب بودیم آش نذر داشتم همکار آقام اومدن کمکمون بنده خدا خانمش هر چی میگفت چکار کنم باز من با اون حالم کارا رو میکردم آخرش حرف خوبی زد گفت دستور دادن بلد نیستی دلت نمیاد بگی فلانی اینکار رو بکن ببین من نمیدونم چی کجاس باید بهم بگی و من باز نتونستم و نخواهم تونست

تو خونه هم یک چی رو یگبار نهایت دوبار بگم دیگه خودم انجام میدم واقعا نمیتونم 

گفتم داداشا و خانما و اهل بیتشون وضعیتامو میبینن و نمیزنگن 

بالاخره یکیشو دیروز بعد ۹ روز زنگیدن اونم واتساپ 😁و باااااز تکرار که آره خواهر فلان شد ما فلان کردیم😂من سکوت ، لبخند ملیح همین چون دیگه هیچیشون برام مهم نیست هیچی نه خوبشون نه بدشون

ولی داداش کوچکه هر روز زنگ زد و یکسااااعت صحبت کردیم میگم هنوز معرفت تو میگه نترس اینم چون مجردم😂😂😂

و جالبه اینکه هر کدوم درد و دل داشته باشن به من زنگ میزنن مخ منو میریزن تو کاسه ولی هیچ وقت پای درد و دل من ننشستن و منم سکوت ولی اینبار گاهیی داداش کوچکه سکوت میکرد تا من حرفام تموم شه جوری که فکر میکردم قطع کرده   به محسن میگم ، میگه نترس حتما داشته با گوشیاش بازی میکرده😂 درسته بی راه نمیگه ولی من خودمو قانع کردم به راه راست هدایت شده 

در آخرم میگفت واقعاااا مریضی ؟ چقدر حرف میزنییییی؟ در صورتی ۴۰ درصدشو من میحرفیدم درد و دلامو زیادن😂

گفتم ببین چقدررر نبودین من با اینکه گلوم داره میسوزه و تپش قلب گرفتم بازم چیزی نمیگم 😁

بعدشم تا خدا حافظی کنه یکساعته😂

بابا هم که یکساله مریضه و جا خواب از اولی مریض بودم زنگ و زنگ بیا غوره بچین شیرین میشن ، من نمیتونستم برم پای تلفن پسرک میرفت خوب آهسته صحبت میکردم بابامم نمیشنید تا اینکه زنش به خودم زنگ زد گفتم بابا من مریضم نمیتونم بیام و اینا قطع کرده تا دیشب باز بابام زنگ زدن ولی خوب حالس خوب نیست اصلا

کاش ما نسانها تا وقتی رو به راهیم واقعا انسان باشیم تت هم خودمون لذت ببریم هم اطرافیانمون نه زندگی رو برای خودمون و اطرافیانمون زهر کنیم

 

این پستم به انتهاش رسید نهار رو کشیدن منم گشنه😂😂😂

روز و روزگارتون عسل بارون❤❤