پدرم مریضه یکساله که جا خوابه ، اینقدر جور و جفا دیدم از خودش و پسراش با این حال سال پیش میرفتم ، غذا میبردم ولی دست من نمک نداره 

خیلی وقته خودم و سوا دیدم ازشون ، بریدم بدجور 

نه دلم به پدر خوشه نه برادر ، مینویسم از همه ی بی مهریاشون 

از،دیشب باز بستری شده ، بی هوشه ولی من اصلا رغبتی ندارم برم پیشش نهایت زنگ بزنم

چون یک جماعت پر رو ، پر ادعا اطرافشن

وقتی عقد بودیم با اینکه چه ها بر سر ما داد دقیقا همون روزی که ما رو بیرون کرد قفل در رو عوض کرد تصادف کرد ما سر تصادف رسیدیم وقتی رفتیم بیمارستان انداخته بودنش پشت یک نیسان کسی طرفش نمیرفت

شوهر من به بقل کشیدش بردش تو بیمارستان همه جای بدنش و چک کرد نشون پرستارا داد در عوض پسراش اومدن ناراحت که بذارید بمیره و نقشه برای ارثش کشیدن

یک ماه روزگار شوهر من تر و خشکش کرد همونی که چقدررر حرف به ناحق پشتش گفته بود در آخر خوب شد فکشو باز،کردن تونست حرف بزنه گفت جهاز،نمیدم و ....

اینا گوشه ایی از دردایی که به من دادنه

عروسی که نیومدن و جهاز ندادن و حرف و حرف و حرف

ولی باز،هر بار گذشت کردم

اشتباه کردیم 

الان نمیتونم برم ، خنثی م بدجور .... 

از،دیشب یک عکس برادر کوچکه از،بیمارستان گرفته وضعیت کرده برای شفاش دعا کنید یکی یکی دارن کپی میکنن و با متنهای مسخرشون