لعنت به منکه نمیتونم حرف دلمو بزنم
لعنت به قلبم که ضربانش میره رو هزار
لعنت به اعتماد به نفسی که ندارم
لعنت به منکه هر بار بخشیدمشون
لعنتی بهشون که عاطفه ندارن
سر مزار پدرم تا دوتا آدم بود همه سلام و تحویل خوب که رفتن بدون نگاه کردن بهم رفتن ، گروهیییییی رفتن باز برگشتن با فتنه
باز من و همسرم به احترام پدرم چیزی نگفتیم فقط،دوتا کلمه آتیش،گرفتن
دیگه سر مزار پدرم و مادرم نمیرم قسم خوردم نمیرم
من حلالشون کرده بودم ولی امااااان امااااان امااااااان
خسته ام خسته ام
شدن برام فوبیا ، متنفرم از خودم از تک تکشون😭😭😭😭
چقدرررر تلخ 😔
می دونم حمله های عصبی بهت دست میده و از شدت تپش قلب و استرس و اضطراب، بدنت شروع می کنه به لرزیدن....
کاش یکی جلوشون درمی اومد بهشون می گفت با یدونه خواهرتون نکنین این کارو....