سلام دوستان روشن و خاموشم
الان که مینوسم طلای فضولم دنبال بازیه ، عاشق لوازم خیاطیه براش چند سنجاق و مهره و بشکاف رو گذاشتم تو سر سبد بازی کنه میره اونجا صدا میزنه برم ولی من دیگه ولو شدم تو آفتاب😂
صبح برای نماز صبح پاشدم ، دعای عهدمو خوندم ، ختم سوره ی واقعه دارم رسیده به ۱۲ ، ۴ تا رو صبح خوندم به امید خدا ما بقی بعد نماز عشا
دیشب طرف چپ سینه ام خیلی اذیتم کرد دیگه آخر شب نرفتم آشپزخونه رو مرتب کنم تحویل فردا بدم چون واقعا دیگه بدنم داشت فحش میداد
صبح بعد نماز ناگت مرغ پسر رو حاضر کردم در همون هین ظرفامم چندتایی بود شستم ، کتریم آب کردم گذاشتم روی اجاق
چایی رو دم کردم ، تخم مرغم گذاشتم برای طلای فضول ، بساط،صبحونه و ساعت هفتم پا شدن و بای بای
اونا رفتن مدرسه ما موندیم و تربچه ی فضولمون
چند روز پیش تو سوپری نون خرمایی دیدم دلم خواست ولی اون خیلی چرب بود ، امروز دیگه دست بکار شدم خودم درست کردم ، تازه از فر دراوردم منتظرم خنگ شه ، با دمنوش ( میخک و گل محمدی و دارچین و هل) بزنیم بر بدن
مرغم گذاشتم ته انداز درست کنم
دیشب پرسیدم گفتن ماکارونی درست کن خیالم راحت شد که مرِغ بذارم😁
صبح که رفتم سفره رو تو حیاط،بتکونم و کمی دونه بریزم برای گنجشکا و کبوترا و فاخته های حیاط یکککک بوی به لیمویی پیچیده بود که نگو و نپرس خونه شده بود پر از رایحه ی دلنشین
اصلا حواسم نبود چند برگ بچینم بریزم تو دمنوشمااا اَی بابا، عصر بچینم حالشو ببریم
میخوام برم الگوی هودی و شلوار ببرم برا خودم یک دلم میگه بدون الگو ببرم ببینم چی میشه
دیروز دختر عمو زنگ زدن و خبر مسرت بخش بچه دار شدن برادرم ( احمق دهن گشاد ) رو دادن
خدا ببخشه برای پدر و مادر و ابجیش
ولی از دست دختر عموم و خانواده ی عموم و این زبل بازیهاشون ناراحتم خیلی زیاد ولی تحمل میکنم
بزرگه همه رو داره پاس میده به احمق دهن گشاد مثلا بزن بهادرشونه اینم اخه معاون فلان بانکه۰😏
بیایین حالا یک کم از دختر عموم بگم
من خودم این عادت رو دارم نمیدونم خوبه یا بد و نمیدونم تعریفه یا نه
ولی خونه ی هر کسی میرم اصلا توجه نمیکنم به اطراف فقط اون لحطات رو در میابم و هم صحبتی
مادرم همیشه میگفت جایی میری باید از چشم کور باشی از گوش کر
تا اینجا که یکبار رفتم خونه داداشم دیدم یک نهار خوری قد کشتی وسط آشپزخونه شونه کل فضا رو گرفته و تابلو بود گفتم به به مبارکه و ... تا دختر داداشم گفت خیلی عجب عمه یه چیزیو دیدی
گفتم چطور؟
گفت آخه اونسری اومدی مبلا رو ندیدی😂
گفتم چی مگر عوض کردین؟😯
خلاصه تا این حد و خوب یکجاهاییم بده چون فکر میکنن سر حسادته و .. ولی چه کنم که اینجوریم
حالا دختر عموم و کلا این خانوادا کاملا برعکس باید تمااااام سوراخ سمبه ها رو بررسی کنن
خونه ی ما دوتا انباری داریم یکی پایین یکی بالا
پایین خوب وسایلی که لازم نداریمه بالا خوب وسایلی مثل رختخواب و قابلمه بزرگ و ..
حالا اینا هرررر سری میان باید اینا رو بررسی کنن و اگر فقط،همین بود اشکالی نداشت اما کافیه یک چیز کج باشع تا قرنها یادشون میمونه و ...
چند وقت پیشا که دعوت کردم خیلی خسته بودم حالا استرس انباری رو هم داشتم که همسرم ناراحت شد گفت بهشون میگی همسرم گفته انباری مثل شورت شخصیه
تا اومدن و باز خواست بره گفتم برو بابا دیگه خسته م کردین ، رفتن تو انباری گفتم همسرم گفته انباری مثل شورت شخصیه که فرمودن به به بریم شورت آقاتونو ببینیم🤕
حالا من برای سالگرد پدرشوهرم عدس پلو درست میکنم میدم به کارگرا و بچه های کار چون حجم زیاده و عدس پلویه میترسم شفته بشه از برنج طبیعت استفاده میکنم و این اومده تو انباری اینو دیده بود
تا چند روز پیش زنگ زده و بحث رو برد سمت برنج که گفتم من فلان مارک میخرم و برنج عنبر بو و وای اسم اون یکی رو یادم رفته رو میخرم عالی و چون طبع گرمی داره بهتره که حالا جالبه محل کار همسرش برنج میدن بهشون که یهو برداشت گفت من برنج طبیعت میگیرم همیشه قاطیییی میکنم😂
اول دوزاریم نیوفتاد گفتم نه من یکی از بوشون موقع پخت خوشم نمیاد و اینکا بچه هام بسکه خوش غذان میترسم ریسک کنم تا وسطای حرفاش دوزاریم افتاد مثلا خانم زبله دارن زنگ بازی در میارم
شاید درست نباشه ولی واقعا این اخلاقشون خیلی اذیتم میکنه و احساس میکنم از نامحرمم نامحرمترن
و اینکه هر سری زنگ میزنه با اینکه بارها گفتم حتی صحبت در مورد برادرام اذیتم میکنه باز با زبل بازی از اونا میپرسه حالا نه یکبار نه چند بار هزاااار بار یکبارم بشدددت ناراحت شدم گفتم من بیزارم از ریختشون که بخوام ازشون خبر داشته باشم اگر شما خبری داری بفرما ولی باز هم
همسرم ارتقا پست داشته به هیچ عهد و ناسی نگفتیم ایشون اونروز زنگ زده آقات چندتا دانش اموز داره و کلی سوال گفتم بابا بخدا من طی این ۱۷ سال هنوز این سوالا رو نپرسیدم که تو میپرسی و هیییییچ چیزی نگفتم باب اون موضوع😂
خلاصه که خیلی ماجرا داریم با این عزیزان🤦♀️
یکی از آرزوهامه یک روز بیخبر از این شهر بریم گوشه یی دیگه از این کره ی خاکی با آرامش زندگی کنیم
الان در زدن رفتم دختر همسایه میگه زودپزتون رو بدین میخواییم غذا درست کنیم حالت دستوری و طلبکارانه🥴
من این وبلاگ و زدم همون اول ادرسشو به همسر دادم حتی رمز
هیچ چیزی پنهان نداشتم و ندارم
این چند وقت یادش نبود بعد من پنجشنبه داشتم کامنت میذاستم دید گفت بزار بخونم گفتم عمرا بزارم😂
گفتم ببین من خواهر دارم ؟ مادر دارم؟ به کی درد و دل کنم ، شاید وقتی عصبانیم دلم خواست بهت چیزی بگم
در واقعیت که بالاتر از برگ گل نیست
گفتم بزار اونجا برام امن باشه ، بزار آروم شم
گفتم اونجا مادر و خواهراتم اباد کردم غمت نباشه🤣
گفت اشکال نداره راحت باش
خلاصه فعلا قصر در رفتم🤦♀️
ممنونم که همراهمید
عزیزین
تا درودی دیگر بدرود