سلام بر دوستان روشن و خاموش

گاهی اونقدر خسته ام از فکر و خیال که حد و اندازه ندارد

کافیست اتفاقی بیوفتد چیزی بشود و یک دفتر خاطره پر از برگهای سیاه و زشت ورق بخورد ، خاطراتی که نه میشود خطشان زد نه میشود پاکشان کرد

دیروز همسر ناراحت اومدند و گفتن تماس گرفتن مادرشون از اتاق عمل اومده ، تو اتاق عمل اکسیژنشون پایین بوده منتقل کردن به ای سی یو

گفتم با کی صحبت کردی ؟

گفتن خواهرم

و من میدونم این جماعت ، چه جماعت ملقطه کار و آشوبگرین 

خیلی عادی برخورد کردم و گفتم انشالله چیزی نیست و غصه نخور

خیلی جا خوردن ولی به روی خودشون نیوردن

اگر مثل قبل بود شروع میکردم به زاری و از ته دل دعا کردن و ...

این یلدای الان برای خودم هم موجودی ناشناخته س نه میگم دوستش ندارم و نه میگم دوستش دارم

یک آن از جلوی چشمانم رد میشود موقع مریضی مادر خودم ، التماس ها و خواهش هایش برای اینکه من بروم و ببینمش و ... جلوی چشمانم می آید که زنگ زدم به مادرشوهر گفتم همسرم حرف شما رو گوش میکنه بهش بگید منو بیاره مادرمو ببینم و همین مادر فرمودند اون نگران خودته و درست چند روز بعد که شوهر خواهرش مرد همین زن زنگ زدن به پسر گلشون و گفتن سریعا خودتو برسون تو مراسم باشی ، زشته نباشی ، زن پا به ماهتم بزار همونجا

خلاصه دفتر خاطرات این خانوم محترم بشدت سیاه س و من نمیتونم کاری بکنم

فقط دیگه بخوامم نمیتونم اون یلدای احمق باشم که دل بسوزونم ، که از جان و دل مایه بذارم و آخر یک دل شکسته نصیبم بشه

مادر بزرگ همسرم( مادر مادرش) ساداتن  ، من اردات داشتم بهشون و هر وقت بر مزار برادرم یا مادرم میرفتم حتما سر مزار ایشون هم میرفتم ، سنگ مزارس را میشستیم ، فاتحه میخواندیم و خیرات میکردیم ولی از بس مادر شوهر به جد مادرش قسم دروغ خورد ، که واگذار کرد به جد مادرش و خواست جد مادرش بزند و از حق بودن جد مادرش در امر خطیر زدن گفتن تا یک روز بر مزار مادرش رفتم و شکایت دخترش را کردم و دیگر بر مزارش نرفتم

گاهی اوقات فکر میکنم انگار خدا نشسته و نگاه میکنه ببینه کی و کجا مادرشوهر و دخترانش نفرین کنند و شلپق بزنه به کمر طرف

خلاصه همون دیشب مادرشوهر به بخش منتقل شدن و با حال عمومی خوب

امروزم میتونستن تلفن جواب بدن ، همسر گفتن زنگ بزنم گفتم خودت باشی زنگ بزنم منم احوالی میپرسم

مثل خودش

شاگرد بنا خوب گفتن نبود خدا در روابط

همیشه خدا رو ناظر بر کارهایم دیدم مواظب بودم دلی نشکنم ، بی احترامی نکنم و .. ولی فقط کوله باری از دلِ شکسته نصیبم شد ، کوله باری از بی احترامی و ...

چهار شنبه از صبح درد پشت پهلو داشتم چون آستانه ی تحمل دردم بالاس چیزی نگفتم تا شب یک هو ریخت تو معده و درد وحشتنااااااااکی ایستاده بودم وسط،حال و اشک میرختیم و گریه ، رفتیم بیمارستان دکتر بساز و بنداز که گوشی از دستش نمیوفته و مشهوره به دلال خونه و ماشین تا اومدن من دیگه خوب شدع بودم🤦‍♀️

موقع گریه تو خونه همسر سرم داد زد که چرا درد داری چیزی نمیگی و زود حاضر شو در صورتی من نمیتونستم تکون بخورم ، حالا تو اورژانس میگه اون گریه ها رو الان بکن که دکتر زودتر بیاد😂

گفتم دیگه کاری کردین گریه م نمیاد 

وقتی دکتر رو دیدم بعد کلی پیج شدن و رفتن به دنبالش دستم رو بردم بالا کوباندم به سرم که اینهههههه پرستارا و مریضا کف اورژانس از خنده ملق میزدن

خلاصه دکتر همه ی جوانب احتیاط،رو رعایت کرد هرر سرم و امپول و قرص و شربتی رو برای هر احتمالی نوشت و گفت خیاااالتون راحت برای هما چی نوشتم اول سرمشو بزنید😂

به پسرم میکم شما مریص بشید خوبه منم رفتار تو پدرت رو داشته باشم ؟

میگه اخه نمیتونی تو مادری ، مهربونی زبون باز،ناقلا🥴

امروز رفتم در حمام و چدنای گاز رو سابوندم ، حمام و سرویس رو هم 

اومدم بیرون تا از در راهرو اومدم تو سر خوردم و بین هوا و زمین معلق بودن خدایی بود چیزیم نشد ففط کتفم بدجور خورد لبه ی میز حالا در همون حین ملق خوردنا چشمم به پسرم افتاد که سنسوراش قاطی دارن بعد چند ثانیه تازه روشن میشن اومده میگه چیزیت نشد مامان اصلا نگزان نشو پا شو دستتو بدع پاشو یعنی ترکیدم از خنده گفتن خدا رو شکر سنسورات به کار افتادن مادر حالا مطمئنی چیزیم نشد؟😂

خلاصه با دلداریاشو پاشدیم و رفتیم بساط،نهار و حاضر کردیم این هم از بچه🤣

دلخوشی اینروزام صحبت با دختر داییمه من میگم ، اون میگه تا به خودمون بیاییم تا ساعتها صحبت کردیم

اینقدر حرف داریم که به این زودی ها تموم نشه

خدایا شکرت ، شکرت بابت همه اون لحظاتی که پشتم بودی ، دستمو گرفتی شکر که همیشه هستی و هوامونو داری