سلام دوستان روشن و خاموشم
دیروز ننوشتم چون برنامه هام بهم ریخته بود و اینجور مواقع بی حوصله ترینم
پریروز مادرشوهر که رفت به همسر گفتم میخوام برم پته بخرم دیگه حتمااا
عصر رفتیم خریدیم چون یک سری نخ از قبل داشتم گفتم نخرم ببینم چی کم دارم و کم کم بخرم ، خلاصه شال رو خریدم اومدیم خونه
دیروز صبح با یک انرژی خاصی پا شدم نمازم و خوندم و دعا و ...
اومدم پرده ها رو زدم کنار دیدم آسمون چقدر قلبی قلبی شده ابرهای پنبه ایی نور هم کم کم میپاشید توشون درخت نیمه کچل پاییزی پشت پنجره خلاصه فضا فضای دلبرانه ایی بود
گفتم سریع کارامو بکنم بشینم پای پته تو آفتاب زیر پنجره کنار بخاری و لذتها ببرم
که کارامو کردم و نشستم دیدم ای داد بیداد دقیقا همون رنگ خط دوزی رو ندارم و چنین بود کل برنامه هام رفت رو هوا
رفتم یک دوش گرفتم بلکه از حجم عصاب سگیم کم شه که نشد بلکه نشستم تو آفتاب طلا هم رو شونم خواب یکهو به خودم اومدم دیدم ساعت ۱۱ س من نهار ندارم🤣 تازه میخواستم نون خرمایی هم درست کنم ، یک عالمه بلال مکزیکی خریده بودم اونم باید کنسرو میشد
خلاصه سریع جستم ، مرغ رو سرخ کردم گذاشتم بپزه ، لوبیا چشم بلبلیم گذاشتم بپزه ، برنج خیس کردم ، کاهو و کلم بنفش و هویج ریختم تو سینک پر آب و نمک ریختم روش
یک سفره وسط آشپزخونه پهن کردم بلال ها رو گذاشتم
آرد و تخم مرغ رو از یخچال گذاشتم بیرون ، مخمر و آب گذاشتم عمل بیاد
تا عمل بیاد رفتم کاهو و کلم و هویج رو شستم گذاشتم ابش کشیده شه
داشتم خمیر نون خرمایی رو میگرفتم حول و حوش ۱۲ و نیم دیدم پدر و پسر اومدن ، مثل اینکه تو مدرسه پسر حالش بد میشه زنگ میزنن باباش میره دنبالش ، همسر هم تو مدرسه تیم معلما و دانش آموزا فوتباا بازی کردن که زنده بودن تو دهن همسر و لب و فکش درد میکرد🤦♀️
تا این دو رو با این حال دیدم سریع استامینوفن خوردم سردردم بیشتر نشه
همسر خودش کیسه نمک رو گذاشت دوی بخاری گذاشت روی فکش ، مسکنم خورد ، به پسر دمنوش دادم به زووور
خمیر رو هم که سلفون کشیده بودم گذاشتم آفتاب
سالاد رو درست کردم گذاشتم کنار
بلال ها رو هم داشتم دون میکردم همسر گفتن اینجوری دستت داغون میشه اومد خورد خوردشون کرد به پسر هم گفت بدو کمک مامانت😁
البته با تهدید ، مگر نه فاز بچم به کمک دادن نیست دیگه اومد با چوسان فسان کمکم کرد بلال ها رو دون کردم شستم ریختم تو قابلمه بزرگ و گذاشتم روی اجاق
در همون هین ، برنج رو آب کش کردم ، مرغها رو روی برگه گاهو چیدم ته قابلمه سیب زمینی که صبح خواستم برای طلا بپزم ۴ تکه کردم یک تکشو دادم طلا مابقی رو چیدم کنار مرغا دیگه لایه لایه برنج و لوبیا چشم بلبلی و دارچین و و زعفرون ریختم و یک استکان از آب مرغ دادم روش و دمکش گذاشتم که دم بیارن
بعد هم که خمیر شده بود یک حباب بزرگ و قشنگ اومدم خرما هسته گرفتم با روغن ورز دادم ، خمیر رو کف سینی پهن کردم بعدم خرما باز خمیر روشم زرده تخم مرغ و روغن و کنجد و پودر نارگیل و بادوم و دارچین ریختم و گذاشتم تو فر
بعد هم نهار خوردیم و من هلاااااک خواب ،
پاشدم ساعتای ۴ بود شروع کردم ذرت مکزیکی درست کردم ، همسر هم رفت تنقلات گرفت که فوتبال ببینیم
فوتبال دیدیم بیشتر خوردیم😂 والا استرس وارد میکنن ما باید ر خوری کنیم تا گل چهارمم خوردیم گفتم جمع کنید من دیگه قهرم والا دسته بیل خاصیتش از این دروازه بون بیشتر بود ولی دم طارمی گرم
در هیج مورد سیاسی دوست ندارم حرف بزنم فقط از خدای خودن خواستم نشه اونروزی پیش وجدانم شرمنده باشم که شعاری داده باشم ، حرفی زده باشم ، کاری کرده باشم که اشتباه بوده و آتیش به خرمن اشتباه ریخته باشم و بدتر از اون خون بی گناهی ریخته باشه
پس منیکه که نشستم تو خونم و چهارتا استوری میبینم که راست و دروغش الله و اعلم ترجیحم اینه سکوت کنم
خلاصه اینکه بازیکن پولی خیلیم روی غیرتش حسابی نیست وسلام
بعد بازی هم رفتیم من نخ خریدم و خوشحال و شاد و خندان بد هم دور دور و یک سری خرید و اومدیم خونه
چند شنبه خوابای عجیب و غریبی در مورد برادرام میبینم من هیچ وقت اهل نفرین نبودم و نیستم و نخواهم بود ، وقتی خدا هست و ناظر بر همه چیز و وقتی ما واگذار کردیم بخودش دیگه نیاز بهش خط بدیم ولی تو خواب نفرین میکنم جوری صدام تو آسمون میپیچه بلند میشم خودم خیلی ناراحتم ولی نمیدونم چرا ، حالا مثلا دیشب که مامانم بالای قبر خودش نشسته بود و مشکی پوشیده بود ،مزار انگار تو عالم برزخ بود بدون درخت یک تنور آتیشم همون اطراف برادرام دورش و من داشتم هشدار میدادم بترسید از نفرینام و ازشون میخواستم کاری کنن ، به خوبی هشدار میدادم نه از روی کین و قساوت قلب
صبح که پاشدم سر سجاده از خدا خواستم که خیر رقم بخوره و هیچگاه به مرگ و ناراحتیشون راضی نیستم فقط میخوام بفهمن چه کردن ولی هرگزززززز دیگه نبینمش ، هرگزززز در هیچ شرایطی
یادم نمیره برادرم گفت یلدا بمیره زیر جنازشم نمیاییم حالام من همینو میخوام در هیچ شرایطی نیان طرفم نبینمشون و ...
بارها گفتم اگر سر سوزنی بد بودم هرگز دلم از اینهمه بی مهری بدرد نمیومد
تا اینجا گذشت از این به بعدم میگذره الهی که به خیر بگذره
امروز پسر پاشد لباسم پوشید ولی گفت گلو درد و بدن درده صداشم گرفته بود باباش گفت نرو ولی حق نداری تبلت رو برداری ففط استراحت منم گفتم هر چی دادمت باید بخوری😁
همسر تبلتشو مصادره کرد ، منم ختمی یا همون پنیرک ریختم روی آب جوش صاف کردم دادمش ، با یک قرص کلداستاپ و خوابید
یک تکه ریشه گیاه مک رو کوبیدم انداختم قوری ، عنابم تکه تکه کردم حدود دهتا ریختم روش آبجوشم ریختم گذاشتم روی بخاری
تو یک قوری دیگم آویشن و بابونه و کاکوتی ریختم و آب جوش گذاشتم روی بخاری
با طلای فضول کارامو کردم ساعتای ۸ و نیم طلا خانم اومدن تو آفتاب زیر گلوم خودشونو میزون کردن خوابیدن
بعد هم پاشد من شروع کردم پته دوزی که با کرمای طلا خانم ماجرها دارم ، یا میخواد سوزن بگیره یا نخ🤦♀️
سرجواهردوزیم مکافات دارم حالا خیاطی سرگرمش میکنم کلا دخترم اهل هنره😂
الانم همسر اومدن قهوه شونو خوردن منم نسکافه و شیر و پسرهم پاشد دمنوش اویشن و ... با عسل دادمش
چک و چونه زد به باباش ، که باباش گفت راس ساعت ۱۱ زنگ میزنی بهت میگم تبلت کجاس تا ۱۲ و نیم ّبازی میکنی میذاری کنار باز استراحت میکنی
و آماااااا آب قطع شده است و من قشنگ و مجلسی نشستم😁
به همسر گفتم یک دبه از مدرسه آب کنه بیاره😂
شانسم غذا از دیروز هست برای سوپ پسر آب تو کتری هست
پسر نون خرمایی و نمیدونم خورد ساعت ۱۱ زنگ زد تبلتشو برداشت
منم همچنان تو آفتاب طلا خانم فضولم برشانه خوابیدن
ببینم تا خوابن میشه یک کم دیگه بدوزم😁
پ ن : مادرشوهر که رفتن پتو رو جمع کردیم دیدیم تشک زیر پاش چقدر خیس شده
اونروزی اومد سختش بود از روی مبل بلند شه چون روی همون مبلم میخواست بخوابه یک تشک پنبه و الیاف بزرگ رو بزور دولا کردیم از درازا و انداختیم روی مبل که هم زیر پاش نرمتر باشه و هم راحتر
یک پتو مسافرتی نازکم از خونه اورده بود انداختیم روش
خوب ظرف زیر پاش میگرفت من احتمال دادم روی فرش ترشح بشه که گفتم اشکال نداره بیخ مبله و دم عیده زودتر میدم میشورن
ولی خوب تشک هم حجیمه و هم سنگین جایی نیست بدم بشورن و نمیشه رختخوابا رو میدم خشک شویی ولی اینو چکار کنم
که دیروز رفتن دیدم وای چقدر خیسهههه باز گفتم اشکال نداره
ولی بعد فکر کردم گفتم این گلایه داشت که پسر برادرشوهر دخترش لیوان آب ریخته روی فرش دخترش و کلی ناراحت بود بی تربیته و ...
با خودم فکر کردم دیدم این خونه دختراش میره همش مراقبه کسی دست به وسایلشون نزنه و ...
اینجا دیگه ما رو هیچ حساب میکنه
ناراحت نیستم ولی خوب زن حسابی تو که دیدی زیر پات چقدر خیسه میگفتی یک مشما چیزی میذاشتیم زیر پتوت یا یک ملحفه زخیم و چند لا اونا روحداقل میشه انداخت ماشین ، اینو الان من چکار کنم؟؟
به همسر گفتم ، گفتم ببین چیزی نمیخوام بگم که اجرمون از بین بره ولی مادرت میتونست بگه ، میدونست که ما نه اهل سرکوفتیم و نه ناراحت میشیم که دقیقا اشتباهمون همینه
حالا دیروز منکه نمیدونستم پشتی گذاشتم روش و یکیم پشتش که بره بالاتر و راحتتر باشه اونم الان شک دارم تمیز باشه
لعنتی شرره کرده دولایهی تشکم خیس کرده
این هم از این
زیادی خوب بودنم اینه تو خونه خودش چندلایه پتو انداخته رو تختشو ...
هی من میخوام دهنمو ببندم نمیشه🤦♀️😁😂
خدایا چنان کن سرانجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار❤
بالاخره قرمم زدم نمیشد نمیزدم🤣
روز و روزگارتون عسل دوستان همراه
فکر کنم من و یادت باشه , با هم تلفنی هم حرف زدیم
ایشالا که خوب باشی هم خودت هم همسر و گل پسرت
تو واقعا هنوز نمیدونی حق با کدوم طرفه؟!!!
یا خودت و زدی به اون راه دختر خوب
در عجبم
ایشالا که همون خدایی که قبول داری و نمازش و میخونی دل هممون و روشن کنه و دست ظالم ها و آدم کش ها رو از ایران کوتاه کنه