سلام دوستان روشن و خاموش عزیز
صبحا که پا میشم بعد نماز و دعا پنجره پرده ها رو کنار میزنم یک خنکی دلچسبی میزنه به صورتم به قول گفتنی جگرم حال میاد
آسمون و اون پرتوهای طلایی هنگام طلوع خورشید خانم و اون ابرای پنبه ایی کوچولو و درخت نیمه کچل پاییزی پشت پنجره ، کبوتر ِ روی چوب درخت انگور ، گنجشکایی که میان میشینن روی درخت یکیشون میشه دوتا ، دوتاشون سه تا همینجور میان و میرن و حیک جیک کنون فاخته هایی که میان پیش کبوتر جان و منتظرن واسشون غذا ببرم بریزم کف حیاط ، جالبه تو ظرف هم میل ندارن یک گوشه میریزم همونجا میخورن
خلاصه صبح ها رو عشقه
بعد اونم کتری رو میذارم
دیروز اول چایی حاضر کردم بعد لپه خیس کردم و گوشت چرخکرده گذاشتم بیرون ، صبحانه حاضر کردم ، ولی ساندویچ برای پسر نه چون اون ساندویچی ایشون میخوان مضره و اینکه روز شنبه برای ساندویج سیب زمینی تنوری درست کردم لب نزده بود
راهیشون کردم ، میدونستم پسر ورزش داره گفتم بهش ورزش نرو ، فرمودند شما فکر کن یک درصد خصوصا هم الان همه تو فاز جام جهانیم یکی طارمیه یکی سرداره و ... 🥴
خلاصه رفتن
منم کارامو کردم خونه رو برق انداختم طلا رو خوابوندم یکساعتی
بعد اونم رفتم بساط یک قیمه ی جانانه رو توی دیگ سنگی بار گذاشتم
روزهایی قیمه باشه پسری با عشق پا میشه ، با عشق میره مدرسه ، با عشق میاد خونه🤣
قیمه رو گذاشتم اومدم یک سفره وسط آشپزخونه پهن کردم ، شیشه های آردها رو اوردم ، آرد سفید ، آرد پیتزا و شیرخشک رو ریختم تو شیشه ها گذاشتم یخچال ... و من رفتم قنادی که ارد برنج ، بلغور گندم ، جو پرک و نشاسته بخرم که تموم کردم تنهاااا چیزی نخریدم همینا بود🤦♀️
کلا حافظم به حافظه ماهی گفته زکی🤕 همیشه لیست میبرم ایندفعه فراموش،کردم
کلم بنفش،و هویج رو انداختم تو آب که خیس بخوره و نمکم زدم ، سیب زمینیم شستم پوست گرفتم
کلم و هویجم از آب کشیدم شستم ، نشستم کف آشپزخونه ، کلم رو با رنده فرانسوی ریز خورد کردم هویجم ، سیب زمینیم قرطی طور با کاتر دالبری خورد کردم
پسر گوجه تو سالاد دوست نداره ، پدر خیار قبلا اصرار داشتم بخورن ولی جدیدا اصلا خودمو درگیر نمیکنم ، میگم دوست ندارن نداشته باشن ، همون کلم و هویج رو میزنم و تمام کلا هر چی ، دیگه نمیشینم غصه شو بخورن خودم نیست و نابود کنم کاش عقل الانمو و قبلا داشتم
البته کاهو هم دوست دارن ولی عمر کاهو تو خونه ی ما کوتاهه ، چه یک دونه چه ده تا بخرم بشورن سه صوته رفتن پسر عاشق اینه کاهو رو برگ برگ برداره بخوره منم میشورم میزارم واسش یخچال اون بخوره ، هر مدل که دوست داره
خلاصه ساعت حدودا ۱۱ قابلمه برنج رو گذاشتم ، سیبم سرخ کردم ، یک کشمش پلوی زعفرونی جانانه دم کردم
نمازمم گوشه ی دنج آشپزخونه خوندم
پسری ساعت ۱۲ و نیم اومد ، همونموقع احساس کردم داغه ولی گفتم شاید برای گرمای هواس ، راهیش کردم دست و صورت و پاهاشو شست و شیرجه روی تبلت🤦♀️
من و طلا هم ظرفها رو آماده کردیم ، دوغ مشتیم درست کردیم و حاضر و آماده تا همسر ساعتا ۱و نیم اومدن نهار خوردن و خوابیدن
عصر همسر بیرون کار داشتن رفتن ، از دست پسر سر یک موضوعی دلخور شدم باهاش صحبت نکردم هر چی صدام کرد جواب ندادم تا اینکه اذان مغرب رو گفتن ، نماز مغرب رو خوندم اومد پیچید به دست و پام که حرف بزنم ولی واقعا حرف زدنم نمیومد ولی طی تماس دستم به دست و صورتش دیدم داغه و چشاشم یک کمی سرخه ، زنگ زدم همسرم گفت نوبت بگیر ببریم دکتر
دیگه طفلک خسته از کار اومد بردیمش حالا این برای ما بزرگ شده ، همسرم گفت من خسته ام طلا رو نگه میدارم تو ماشین شما برید
رفتیم میگه خودم صحبت میکنم فاز آدم بزرگام برداشتهههههه
از یک طرف کیف میکنم ، از یک طرف حرص میخورم😂
جدیدا دیگه یکه به دو نمیکنم فقط،سکوت میکنم که واسه خودمم عجیبه تا به اینا یعنی هیچجچچچ جوره دهنمو باز نمیکنم مگر صحبت با طلا و واقعا دلم نمیخواد صحبت کنم وقتی دلخورم
خلاصه دارو داد و دو روزم مرخصی
اومدیم خونه داروهاشو خورد
از دیروز عصر یکهو تلفن قطع شده و به تبع وایفای
میگه تو که قهر کردی همه چی قطع شد🤷♀️
دیشب دیگه متوسل شدیم به نت های همراه و چه سرعتییی😯
وایفای سرعت ۱۶ یعنی میزنیم تو سر خودمون تا چیزی باز میکنه
این هم از دیروز
دیشب دیرتر خوابیدم ، صبح واسه نماز بیدار شدم دیدم واقعا شارژم فقط به اندازه نماز و دعامه دیگه تمام
خوندم رفتم ساعت رو کوک کردم به یک رب به ۷ و چپه شدم ، زنگ خورد پاشدم کتری رو گذاشتم اندکی جم و جور کردم ، پسر رو به زوووووور دو لقمه خوروندم و داروشو خورد و باز رفت خوابید ، همسر هم دو لقمه و چایی خورد و رفتن
الانم من طلا با شانه نشستم
ایشونم همین امروز سحر خیز شدن الانم خوابشه🥴
منتظرم بیدار شه برم به کارام برسم
پ ی ۱ : دیروز صبح همسر اومدن خونه قهوه بخورن مادرشون زنگ زد گریه پام درد میکنه میای یک سر ، ایشونم رفتن
دیشب گفت پاش درد میکرده ، گفتم دخترش کجا بود ، گفتم مادرت ما رو چی فرض کرده آره دخترش کاراشو میکنه اونم سه بار
دیگه دیشب گفت ، بهم گفته میری برای پیاز بخری ، جاری برام قلم خریده ریخته تو قابلمه پیازام ریزن
ببین اینایی که پزشووونو میده اینجوری واسش کار میکنن گفتم که جاری برای چوسان و فسان خوبه فقط و خرید ... مگر نه کار کردم دیگه ما میدونیم
فقط یلداس که همه چی رو کامل میده تحویل بی کم و کاست
دیگه میگفت رفتم پیاز خریدم اومدم پوست گرفتم انداختم تو قلما
امروزم میخواد بره دستشویی فرنگیشو براش کار بزاره
مشخصه از حرفاش دوست داره برای مادرش غذا درست کنم و برم ولی از اونجایی غذاهای من کپک زده ان و زووود مسموم میشه بمیرمم درست نمیکنم
و خونه شم هرگز نمیرم پز همونایی رو که میده همونا انجام بدن
خانم ساعت دو میاد این باید غذا درست کنه اوشون بخورن برن خونه شون برای شام با همسرشون بیان بخورن برن ، به من چه همونا میدونن و این
گفت زنگ نمیزنی گفتم باشه الان که احتمالا پیششن
دیگه برداشت گفت اینهم مثل پدرم تحت سلطه ان و میترسن از دخترا یکهو تند شدم گفتم پدر منم پس همین بود اهههه چرا اون نمیبایس بترسه ولی اینا بدبخت و بیچاره ان ؟؟؟؟
میگم جدیدا خیلی از ری اکشنا برای خودمم نا آشنان ولی میدونم همه ی اینا تو روح و روان من تلنبار شدن
پدر من زیر سلطه ی ۵ پسر و ۵ عروس بود مثل چی میترسید اون حق نداشت اینا دارن
و جالب باز پدر من دیگه واسه ما گذاشت به اونام در حد خونه و وسیله و خرج دامادیشون داد بیشتر نه درسته اینا بیشرفن جعلی زدن
ولی پدر و مادر اینا رسمااااا هر چی رو دارن رو میدن به دخترا و دامادا
دیگه خسته شدم از اینهمه حرفای تکراری
پ ن۲:
دیروز همسر که اومدم یک ظرف آش شیرازی و نون محلی دستشون بود گفتم واسه چیه ؟
گفت بچه ها رفتن خریدن ، دیگه تعریف کرد که زنگ تفریح واسه همکارا خریدن تو دفتر که میخوردن بچه ها از پنجره دیدن خوب جونن گرسنه شون میشه اومدن اجازه گرفتن که آقا تو رو خدااا بزار بریم آش بخریم و خیلی گرسنه ایم ، میگفت گفتم نه گفتن آقا حقیقتش از پنجره دیدیم معلما دارن میخورن خیلیییی دلمون میخواد خیلیم گرسنه اییم ، خوب ایشونم گفتن دلم سوخت واسه شون گفتم خیلی خوب آروم میرید ، با احتیاط بر میگردین کلی خوشحال شدن رفان و اومدن یک ظرف و یک نون محلیم اوردم واسه همسر
میگفت هر جی گفتم نمیخوام خودتون بخورید ، گفتن نه ما به نییت شما خریدیم باید بخورید یا ببرید کلی اصرار همسر گفتن بابا شما ندیدین ما تو دفتر خوردیم خلاصه بزور دادن اورده
حالا اورده من گوشه ی ذهنم یک بغضه
اونروز که گوشی آورده بودن و گوشیاشون مصادره شد گفتن بینشون یکی هست طفلی کم بضاعته و یک گوشی در حد ۱۱۰۰ های قدیم داره ،گفتم اینم مصادره کردین گفت ناچار بودیم
اصلا اینو گفت اشک تو چشام رفتم یک گوشه دور از دید کلی گریه کردم براش
آخع میون اووون همه گوشی مدل بالا این طفلی ، و نود درصد بچه ها با وسایل شخصی خودشون میان بهترین ماشین ، بهترین موتور فقط تعداد اندکی که از روستا میان با خط واحد میان
حالا از اون روز این بچه گوشه ی ذهنمه
اون روز بحث بوفه و تغذیه شد به همسر گفتم حواست به بچه هایی ندارن که هست اگر نداشته یک جوری که غرورشون نشکنه خودت براشون چیزی بخر بده
یا لباس فرم نمیتونن بخرن خودت یک حور بهشون برسون
که همسر گفتن نگران نباش خودم هواسم هست تا جایی که میخواستم بگم میشه من خودم پیراشکی و ساندویچ برای اینا درست کنم یکجوری بدستشون برسونی هر روز که واقعا شدنی نیست کاش میشد
نمیدونم چرا ولی نمیدونم اصلا چی بگم
حالا دیروز که آش گرفتن ، من همش میخواستم بپرسم اونایی که ندارن چی ؟ کاش پول داده بودی واسه اونام بخرن که چششون بدست اینا نمونه
ولی یکی دوتا دانش آموزم نیست چطور بفهمه کلا درگیرم
همسر که زیاد آش دوست نداره، تو مدرسه خورده بود معده ش میجوشید ، ادویه هم داشت برای پسر خوب نبود منم با بغض خوردم و فقط دعا کردم بچه های مدرسه شون معرفت داشته باشن و حواسشون به همکلاسیاشون باشه
دیشبم یک دختر کوچولوی خوشمزه ی افغان اومده بود مطب با خاله و مامانش البته که اصلا مشخص نمیشد تا حرف میزدن معلوم میشد
این طفلی سرما خورده بعد مصرف داروها و خوب شدن کللللل دهان آفت شده بود و زخم چقدررر گریه میکرد حالا من اینو دیدم ، باهاش حرف میزدم اشکام شررر میریختن تو ماسک الانم دارم مینویسم اشکام دارن میان چقدر مظلوم و عزیز بود الهی که زود زود خوب شه
چقدررر نوشتما
ریز نوشت : بردارم و دیدم از دور خانم و پسرشم دیدم ماشالله به پسرش دروغ چرا ، دلم براش تنگ شد ، بغض کردم ولی حرفاشون ، کاراشون ، بغضم و باز تبدیل کرد به خشم از خدا خواستم سالم باشن ولی هرگزززززز باهاشون رو در رو نشم ، نبینمشون ، صداشونو نشنوم
لکومیتوران اصفهان رو شهید کردن قلبم آتیش گرفت ، این برادرمم لکومیتو رانه
رفتم یک گوشه کلی اشک ریختم الهی که خدا همه رو حفظ کردم
من خواهرم ، حساب من جداس اونا بردارن میتونن بی رحم و قسی القلب باشن ، میتونن تحت سلطه باشه ، میتونن جاه طلب ، منفعت طلب باشن
هنوزم همون وصیتمه من مردم هیچچچچچچ شخصی از اینا تا هفت نسلشون حق نداره طرف جنازه من یا حتی بر مزارم بیاد
🌾🌾🌾🌾🌾
من اینجا مینویسم ، بدون سانسور
وقتی اینجا رو زدم خواستم یک صفحه برلی آرامشم باشه
خوده خودم باشم
میخونیدم منت بر سرم میذارید
همراه بودنتون حس دلگرمی بهم میده
من اینستام دنبال جذب فالور نبودم ، با اینکه میتونستم ولی نخواستم دوست دارم چهار نفر باشیم ولی واقعی ، نه که مثل الان بپریم بهم
دنبال خاله زنگ بازی هم نیستم
کاش بهم میگفتین ، چطوری با وبلاگم آشنا شدین؟
و کاش اگر امکانش بود بهم بگید از کجا همراهمید؟
دوستتون دارم
خدا پشت و پناهتون
چقدر هم خوبه در برابر مریضی پسرت خودت رو نمیبازی،من خیلی خودم رو میبازم،ناخوداگاه اضطرابم رو هم منتقل میکنم.
...
میدونی از ماجرای مادرشوهرت دارم فکر میکنم خدا کنه هیچکس زمینگیر نشه.هم زمینگیر بشی و محتاج هم زبونت دراز و زهردار و پررو بمونه.خدا یکم به اونیکی بچههاش انصاف بده .شما هم کار خوبی میکنی فداکاری نمیکنی .
منم از شما یاد گرفتم لقمه یا خوراکی اضافی برای پسرم میذارم .ی طرف بحث نداری و ی طرف هم اینه پسر بچهها سر به هوا هستند میبینی یادش رفته بیاره .بهش میگم بیسکوییتت یا کیک رو بذار رو نیمکتت بگو بفرمایید اگر حتی همه رو هم خوردند چیزی نگو برو بخر مثل شما البته حس ساندویچ و اسنک پختن ندارم.نهایتا ی کیک ساده بپزم.😂
حستو به برادرت میفهمم .برادر پشتوانه باید باشه نه که شمشیر از پشت بزنه.نمیدونم چرا همه برادرها نامرد شدند .خدا هدایت کنه همه رو.
...
خصوصی از خودم و شهرم برات نوشتم .