اینروزا خیلی وقتم کمه ، یعنی برای اینجا اومدن و نوشتن
پسرک امتحاناتش شروع شده و خونه س
چندباریم پست مفصل نوشتم ولی بلاگ بی مروت پاک کرد🤦♀️
امروز از یلدا مینویسم و خلاصه ی رویدادها تا ببینیم چی میشه
خوب یلدا که تولدمه
قبلا دلم میخواست مراسما خونه مون شلوغ باشه مهمون داشته باشیم کلی زنگ میزدم و هر دفعه بالاخره یکی یک بهانه ایی میورد و حالمون رو میگرفت ولی مدتیه دیگه تمام مناسبتا شدیم خودمون سه نفر که الان با طلا چهار نفریم
برلی یلدا هم همینشکله
از یک ماه قبل تدارک میچینم ، هم یلدا ، هم تولد پسری هم همسر و هر مناسبت دیگه
میگم یلدا ، خودتون مهمون خودتون ، سنگ تموم بزار
برلی یلدا هم تدارک دیده بودم ، کیک تولدمو از دو روز قبل درست کردم که معرکه بود ، برای شام یلدا قرار بود مرغ بزارم فر از شب قبل مزه دار کردم
که همسر و پسر گفتن بخاطر کیک تولد و تنقلات و آجیل و میوه که خیلی میلی به غذا ندارن پس برای نهار درست کنم
شد روزی که شبش یلدا بود
من سر صبح بعد نماز و راهی کردن دو دلبر ، طلا رو خوابوندم و منتظر بودم که خوابشو بزنه که برم مرغ رو بزارم فر ، بساط سالاد و ... درست کنم ، و مابقی کارا که همسر زنگ زدن و گفتن مامان گلشون تماس گرفتن امشب میان پیش ما و دم غروب بریم دنبالش گفتم اوکی ، ولی دروغ چرا اصلا خوشحال نشدم ، میدونید چرا؟
یک زمانی میگفت میخوام بیام پر میکشیدم از خوشحالی الان نه
چون یک ، صد دررر صد دختر خانمش یا رفتن خونه مادرشوهرشون یا یزد ایشون میان خونه ی ما از اینجا ثانیه به ثانیه زنگ میزنن از سونو و از و کوفت و زهرمار دخترش که قشنگگگ بکنه تو چش و چاله ما یا اینکه خونه مادرشوهره زنگ بزنه و ... خلاصه و جالبه این تولد پدرشوهر دخترش تشریف برد و کادوی چشم گیری داد که تو پستای دخترش مستنده ولی تولد مادرشوهره تشریف نبردن
و دوم اینکه تا موقع ایی داماد و دختر گلش باشن حتی یک زنگ نمیزنه که همسر میگه از ترسشه ، خلاصه دردا یکی دوتا نیستن
خوب تلفن رو قطع کردم ناخودآگاه اشکام سرازیر شد هرررر کاریم میکردم جلوشو نمیتونستم بگیرم تا جایی که به قول بهار تبدیل به خرتاس شده بود
فقط،میدونم دلم گرفته بود و بدجور
یک نمیخواستم تو بزمون کسی باشه و از همه مهمتر نمیخواستم هییییییچ کسی بقیر همسر ک پسرم بهم کادو بده حتی یک جوراب
ببینید کادو همه رو خوشحال میکنه ولی برای من نه ، اونم دلیل دارم
نمیخوام کادو بشه ابزار به گردنم و منت به سرم این کادو دیگه کادو نیست ، زهر هلاهله
خلاصه همسر یکساعت بعد اومدن باز اشکهای من سرازیر بود ، بهش گفتم چقدر دلم گرفته ، و نه میخوام مادرت بهم کادو بده نه چیزی گفت که حق داری
دیگه گفتیم اینکه دم غروب میاد ، ساعتای ۴ مرغ رو بزارم فر ، میوه و آحیل و کلا میز رو بچینم و ... ساعت ۳ هم قرار بود پسر بره کلاس طراحی که یکهو همسر از تو راه زنگ زد مامانم گفته برم دنبالش ، گفتم یعنی چییییی، مگر نگفت دم غروب تمام برنامه های من رفت رو هوا که گفت چکار کنم دیگه و رفتن دنبال مادمازل
منم بدو بدو جم و جور کردم ، چایی و استکان گذاشتم که اومدن حالا همسر میگه مامان باید بره فیزیوتراپی ، گفتم با کی ؟ گفت داداش بزرگه میاد دنبالش
ببینید این یعنی نمیتونست همونجا بمونه ، پسرش بیاد ببرتش بعد بیاد اینجا ؟؟
و تا از فیزیوتراپی اومدن زنگ زدن دخترشون که آررره سر پله دم خونه اینا اذیت شدم هم رفتن هم اومدن ، خوب تو که میدونستی در خونه ی ما پله داره کرم داشتی؟؟؟؟
این هنوز برای منو همسرم سواله
خلاصه اومد نشست و به همسر گفتم چایی براش بریزه خودمم رفتم به کارام برسم که صدام زد
اومدم ، ساکشو گرفته دست ، حالا شلواراشو میکشه بیرون ، پتوشو میکشه بیرون ، روسریشو میکشه بیرون تا اون ته مها بالاخره یک مشما اورد بیرون یک بسته کوچک نبات دویست تومنم ده تومنی روش ، خوب طبعا من میبایس بپرم رو دستش ماچش کنم و بگم وااااای ماماااااان مرسیییی ولی یک تشکر خالی وسلام
چی شد برای دامادای گلش کادوها از اون بسته کوچولوها و خیلی شیک و گوگولیه برای پدر داماد همینطور ، چون اون کادوها طلا و میلیونیه برلی عروسم حالا بقول دختر داییم مبلغی با نبات که سردیم نشه ، ببین ، لفظ عمل مهمه مگر نه به قول مادرم دوست مرا یاد کند یک هل پوکی
نه تنها من که همسرمم حالش داشت بهم میخورد از این کادو
خلاصه نیممم ساعت بعدش پسرش اومد دنبالش وووو فرمودن همسر هم برن
چی شد؟؟؟
اد همین امروز که شب یلداس و تولدمه بایدددددد همسر منم میرفت؟؟
همسر اومد تو گفت میگن برم ، اشکام سر خورد رفت گفت من نمیام یلدا کارم داره
رفتن و ساعت ۷ اومدن ، همسر رفته بود دنبال پسر باز با مکافات از پله ها اومد بالا با فیس و فوس و منت
و جالبه فرمودن پسر بزرگه گفتن اینجا راحت نیستی بریم خونه ما بیاییم پیشت
ای تو روحتون😂
دلم میخواست هوار بزنم خوب میرفتی
خلاصه مطلب ، تولدم در بی روح ترین شکل موجود برگزار شد
نه شمعی فوت کردم فقط،مادرشوهر هواسش بود ازش عکس گرفته بشه و راه و راه زنگ بزنه به دخترش
شد برای شام
من پای مرغ بادمجون و بامیه گذاشتم
سر سفره خانم یک جوووووور منزجر صورتشو کشید بهم من مرغ نمیخوام ، ظهر خوردم بامیه بدم میاد یک تکه مرغ برداشت و بادمجون
همونجا دلم میخواست بزنم زیر گریه
خلاصه گذشت به هر طریقی از یکجایی به بعد خودمو یافتم و دلمو خونه تکونی کردم و لذتشو بردم ، هم خودم و همسر و پسرم
شد فرداش صبحانه براش اوردم کلی حالم اصلا خوب نبود و دل و دماغ نداشتم
ظرفا رو شستم و جارو نزدم ، حقیقتش میاد بالشت منو میگیره شب تا صبح من خوابم نبرده بود و یک موضوعی که از یک ماه قبل برنامه ریخته بودیم همووون شب یلدا برنامه جور شد و جلوی ایشو میسر نبود ، و میبایس ایشون تشریفف ببرن ما خوش خیال گفتیم تا ظهر میره که همسر خواب بود خاله جانشون زنگ زدن با مادرشون و ایشون فرمودن تا فردا هستن😭🤣
یعنی به معنای واقعی نااااابود شدیم همسر بیدار شد موضوع رو بهش گفتم واااا رفت🤣
خلاصه مرغه نصف بیشترش مونده بود کلیم پلو بود ، منم طبق گذشته گفتم غذا هست نهار درست نکردم و اصلااا حواسم به مادرشوهر و معده ی مرتبشون نبود
ظهر غذا رو گرم کردم اوردم دیگه واویلاااا اخم تخم جون باابا😂
و همونجا فرمودن شب کدو برام بپز
میاد اینجا دستور کدو ، بادمجون و این چیزا میده و ما باید بگردیم پیدا کنیم پرتقال فروش را دیگه ۴ تا کدو داشتم گفتم کافیه؟
چون سری قبل گفت کدو دیگه همسر کل شهر رو زیر رو کرد تا کدو گیرش اومد
خلاصه برای شام درست کردم که عالی شده بود ، همسر هم نون پنیر خوردن و مت و پسرم میل نداشتیم
شد بعد شام داشتیم فیلم میدیدیم یکهو سر صحبت ارث شد که فرمودن که من شکایتتو میکنم ، همسر گفتن چرا من ؟ مگر من گفتم نفروشین که سر دعوا باز شد بماند چیا گفته شد
چند ساله پدرشوهر فوت شدن همسر من خونه اجاره داده ، اجاره ها رو جمع کرده تقیسیم کرده حتی یک خونه رو فروختن این همه کارا رو کرد یک مبلغی برلی خرج سند نگهداشتن تو حساب همسر خنده داره ۷۰ تومن سودشو همسر تقسیم میکرد میریخت به حساباشون اونام تو خونه هاشو لنگا رو چرخونده بودن روی هم راحت پول میرفت به حساباشون و نتیجه ش یک عااااالمه حرف مفت و ناحق پشت سر همسرم تا سال پیش قسمش دادم دیگه قدم از قدم بر نداره من هیییچ وقت دخالتی نمیکردم ولی سال پیش کارد به استخونم رسیده بود
و حالا مغازه ها خالی دارن خاک میخورن و مابقی
اینام یک مشت بی عرضه ی پر مدعا ، منتظرن همسر بره جلو
تو بحثشون یکجایی تاب نیوردم و از همسرم اجازه خواستم ، گفتم چرا ایشون هما کارا رو بکن اونام تو خونه هاشون راحت نشستن ، عرضه دارن اونا برن دنبالش و یکسری حرف دیگه و اونجا دیگه مفسد فل العرض شدم که اسم دو دختر شو بردم
والا دیگه ماشین مدل بالا برلشون گرفت مونده خونه برای دامادای گلش که آب تو دلشون تکون نخوره
دیگه اخمها رفت تو هم و ....
شد صبح من پاشدم نمازمو و دعا و قرآنمم خوندم ایشونم پاشدن کمکش کردم رفت دستشویی ، من دیگه خوابم برد ، کله ی سحر پاشدم صبحانه دادم دیدم رخا بر بسته که بره ، که فرمودن کل لباساشون کثیف شده دیگه لباس ندارن
که همسر برد رسوند و گفتن تو راهم اصلا صحبت نکرده
حالا
اومدن چندبار متذکر شدن نمیتونن چیزی بخورن میترسن مثل اوندفعه که اووومدن اینجا حالشون بد شه
که همسر گفتن ایندفعه بخواد بیاد زنگ میزنم بهددردانه هاش میگم غذای خانم من کپک زده است هر موقع مادر گرامیتون میاد اینجا حالش بد میشه😂
سر همون جریان ، همسایه اوند دنبال همسر رفت این دیگه منو پیر کرد که کی بود اومد همچین در زد این رفت🤦♀️
به همسر پیام دادم گفت بگو کااااار داشت میفهمی کار داشت مواظب دامادات باش🤣
دیگه رفتن ما اومدیم به کارامون رسیدیم
در کل بگم
خدا کنه سایه ی بزرگترها بالای سرمون باشه
منم تا چند سال پیش مرتب دعوتشون میکردم هررر هفته خون بدلم میکردن تا میومدن ، همسرم باهام دعوا میکرد که خودتو کوچک نکن میگفتم بزرگترن ، عیب نداره ، چند مدل غذا درست میکردم سالاد و مخلفات و سفره رنگین
پدر شوهر تا میومد تعریف کنه همین زن و دختراش میومدن تو دهنش که مگر غذای ما چشه؟
همین مادرشوهر گریه میکرد که آرزوی سفره ی اوت دوتا عروسش و داره
بعد فوت پدرشوهر کلی هواشونو داشتیم
نخواستن ، بد کردن
ما محبتامون شد وظیفه و ...
الانم شیرین بیاد شیرین بره قدمشون سر چشم
ولی اومدن اینجا هزاااارتا نقشه و فتنه پشتشه این دیگه فرشته ی عالمم باشی برات جذاب نیست
بد نوشتم پر غلط ، تند نوشتم با خشم نوشتم
خواستم بگم اینم از یلدای من
ولی باز هم هزااااارااااان بار خدا رو شکر
اگر یکسری اتفاقات به دست بنده ها تلخ میشن ولی خدا یک سری اتفاقات قشنگ و شیرینم برامون میذاره ، همون ما را بس
....
روز،شهادت حضرت زهرا ص آش نذری پختم ، از دو روز قبل حبوبات رو خیس کردم ، یک روز قبل سبزی رو خریدیم پاک کردیم ، شستیم خورد کردیم ۵ کیلو سبزی له شدیم ولی دوست دارن توی آش سبزی کارد بخوره تا بدم دستگاه
روز شهادت از ساعت دوازده دیگ رو گذاشتیم
صبحش حبوبات رو تو زود پز بزززززرگم دو مرحله پختم عالی شد ، پیاز داغ هم حاضر کردم پای دیگه سیر داغ گرفتم و شد یک آش معرکه
من نذری زیاد میدم ولی آش سنگین اولین بارم بود ۳ کیلو رشته بود
الهی شکر
نذریامو تنها درست میکنم و عالی میشه
امسال دختر دایی اومدن دخترشون معلوله گفتم پای دیگ باشن الهی شکر خوب بود
در کل همه چیز عالی بود و پسر برای اولین بار کلی کمک داد الهی صاحب نذر نگهدارش باشه
سر دیگ کلیم دعاتون کردم
الهی حاجت دلتون روا باشه
....
۱۴ دی تولد پسر و سالگرد عقدمونه در حال تداراکاتم انشالله بیام بنویسم
روز و روزگارتون عسل مهربونا
سید خیلی طولانیه که
خودت دووم آوردی بخونی؟
۱۴ دی تولد داداش ۲۳ ساله ی منم هست
تولد پسرتون مبارک