سلام دوستان روشن و خاموش
امروز پستم طولانیه یک سری چیزها رو عنوان میکنم که شک و شبهات و یک سری سولات پاسخ داده بشه
میتونید داستان گونه بخونید یا نخونید ولی در هر صورت ممنونم از،همراهیتون
اول از همه از مادرم میگم
هم مادرم و هم پدرم خان زاده بودن و پدربزرگام از خانهای معروف و پولدار پدر مادرم بسیار مهربان و رئوف بودن و هیچ فقیر یاهر شخصی دست خالی از خونه ش بیرون نمیرفته و ذکر خیرشو از همه شنیدم و پدر، پدرم اون هم بخشش داشتن و اما بشددددت سخت گیر که هر دو هم جوان مرگ میشوند
حالا اول داستان در مورد مادرمه ، پس از این سو شروع میکنم
پدر بزرگم که فوت میکنه ۳ تا دختر داشته ، مادر من آخری بوده و فقط ۲ سال داشته متاسفانه سر قانون مزخرف و نانوشته اون زمان مادر بزرگم میبایس ازدواج کنه حالا کی ؟
میان میگن تو که پولداری و ارث کلانی از شوهرت بهت رسیده بیا بشو زن م ، حالا این م کی بوده ؟
یک شخص نابینا و گدا ، که فقط یک خواهر و برادر داشته و بشدددت فقیر بودن ، میگن بیا ثوابی بکن
مادر بزرگ منم میگه باشه ، میره پیش داداشش میگه ارث من حق دخترامه ، من میخوام ازدواج کنم زمین و املاک و داراییم و میسپرم دستت تا وقتی دخترام به عقل و شعور بیان بدون هیچ نوشته ایی فقط براساس اعتماد احمقانه
خوب ازدواج میکنه ، بچه دار میشه میره پیش برادرش که حالا دارییمو بده ، برادرشم میگه تو چیزی دست من نداشتی ، نوشته داشتی چی داشتی ؟
خوب این برادر عزیز داماد کدخدا بودن و دیگه تا ته رو بخونید فقط یک سری زمین بهش بر میگردونه
حالا از این شوهرش سه تا پسر قند عسل داشته و دو دختر ، همون اول زمین رو میزنه به نام پسر بزرگتر و حق دل سه دختر میره رو هوا
مادر من بسیار با هوش،و ذکاوت بودن طوری که دکتر معروف شهرمون چند سری اون حوالی کاری داشتن متوجه میشن ، روحشون شاد دکتر صادقی
میان پیش مادر بزرگم و خواهش میکنن مامانم و بفرستن همراهش و عنوان میکنن دخترتون طبیب نشه حتما پرستار میشه و دستیار خودم ، مادر بزرگم شروع میکنه نفرین کردن مادرم که نه باید خواهر و برادراشو بزرگ کنه و ...
دکتر کوتاه نمیان و چندین بار میان و میرن ولی خر مادر بزرگ من یک پا داشته ، حالا کافی بود بگه یکی از پسرا و یا دخترای این شوهرش
خلاصه نمیذاره مادرم بره درس بخونه نه تنها مادرم بلکه هیچ یک از سه وختر اول
دو خاله رو زود شوهر میده تو ۹ سالگی به دو آدم بداخلاق
مادر من بخاطر بر و رو ، زبر و زرنگی و کلی کمالات خواستگارای زیادی داشته ولی نمیدونم چرا مادربزرگم نمیگذاشته
تا پدرم میاد خواستگار
پدرمم در سن هفت سالگی پدرشو از دست داده و جریانت مفصلی داره
خلاصه
مادرم اصلا بابامو دوست نداشته ، چون میدیده چقدر مادرشو اذیت میکنه و اینکه پدرم ، پدرش فوت میکنه ، مادرش ازدواج میکنه و این پسر بزرگ بوده گرون براش تموم میشه و راهشو از مادرش جدا میکنه و برای خودش کار میکنه و سهم الارثشم میبخشه به برادرا و کلا با مادره دیگه دشمن میشه
حالا مادر ، مادرم پیش جاریش میخواد کم نیاره دخترشو دو دستی تقدیم میکنه
درسته جهاز عالی میدن و عروسی مفصل ولی شیرازه زندگی کج میره
بخاطر اخلاق بد پدرم همه انتظار شکست زندگیشون داشتن ولی مادر من بشدددت صبور بودن و پر تلاش
زندگیشونو میسازن ، کم کم چند زمین کشاورزی میخرن ، خونه میسازن اولین خونه آجری محل و از همه میزنن جلو ولی ذره ایی مال حرام تو زندگیشون نمیارن ، هر چی داشتن از زحمت خودشون از تلاش،و پشت کار خودشون بوده
بجه دار میشن ۷ پسر پشت هم ،پدرم دختر میخواسته جوری که عمه ها سر حسادت میگن زن بگیر تا من بدنیا میام
کل محل میفهمن مدارس محل تعطیل میشه بیان ببینن دخنر حاجی رو تا یک ماه خونه مون سوزن مینداختی پایین نمیومده جالبه مادر من به من نمیگفت لوس نشم دبیرستان بودیم معلمون که دختر همسایه مون تعریف کرد اونم شب یلدا که بهم تبریک گفت و ....
حالا تربیت بچه
مادر و پدرم سر تربیتمون کاملا جدی بودن
برادر دومیم ۱۳ سالش بود رفت جبهه و شهید شد اونموقع من ۳ سال داشتم
خونه ما از همون اول چند قانون داشت
غروب نشده همه میبایس خونه باشن
درس رو باید بخونن و معدل خوب
پدرم مرتب به مدارسمون سر میزد
موقع بیکاری تو باغها و مزارع پسرا باید کار میکردن و به قول معرف وقت یلتلی نداشتن
خوب طبعا بچه های سالمی رو تربیت کردن و همه دارای مدارک تحصیلی خوب و مشاغل دولتی
یادمه یکبار که برادرم رفته بود سر زمین فوتبال دیر وقت میشه بابام میره از سر زمین میارش ، شوهر خاله م مسخره میکنه که جونن باید بازی کنن ، مشروب بخورن و... خانم بازی کنن ، پدرم فقط،سکوت میکنه و برادرمو میاره
خلاصه همه سختگیریای پدر و مادرمو و تلاششونو نمیبینن فقط پیشرفت این خونواده رو میدیدن و آتیش،حسادت که روز به روز بیشتر و بیشتر میشه
محله ی ما محله ی بزرگیه و خانواده ما بدون اغراق نگینی تو محل
همه ی فامیل یکیشون نیست که شغل درست و درمونی داشته باشن و یا پسرا پاک باشن
دخترا هم تو سن کم هر کی در خونه رو میزر شوهر میدادن میرفت
حالا داییا بشدت حسادت مادرمو میکرد و باهاش دشمنی و از اونجایی،که خیلی دلشون میخواست خانواده ی ما به زمین بخوره و مهمتر از اون مادرم زیر مدرمو بالا میدادن
و نکته دیگه متاسفانه بخاطر بخل و غضبشون تلاش،خانوادمو نادیده میگرفتن و میفرمودن برادرام هر شغلی دارن بخاطر بنیاد شهیده و مصداق همون مثال که تومون خودمون رو کشته بیرونمون رو مردم
خلاصه پدرم میشد دوست داییا ، دشمن مادرم ولی مادرم صبورتر از این حرفا بود و ناگفته نماند مادرن بشددددت مهربون بود ، هر کدوم دختر داییام زایمان میکردن مادرم مثل بچه خودش بهشون رسیدگی میکرد و خلاصه یار همه بود ولی خودش،... افسوس فقط افسوس
خوب بخاطر پاک بودن برادرام کبریت بی خطر بودنشون و جایگاه و تحصیلاتشون چشم همه دنبالشون بود برای دخترا که اونام گل کاشتن😂
حالا من
تک دختر ، بعد هفت پسر ، دختر حاجی
مسلما خواستگاران زیادی داشتم ، همه از اون بالا بالاها ، چون میبایس در حد خودمون باشه پس هر کسی جرات نداشت پا در خونمون بذاره
همه خواستگار به قول معروف سرشون به تنشون می ارزید
تا ۱۵ سالگی که مادر و پدرم اجازه حتی صحبتم نمیدادن ولی از یکجایی دیگه مجبور بودن گوش،کنن ولی جواب یک کلمه دخترمون بچه اس باید درس بخونه
اونام میگفتن صبر میکنیم و خانوادم اصلا هم نگاه نمیکردن کی هست و فلان عنوان و شغل رو داره
وووو نمیگذاشتن من بفهمم که فکرم درگیر نشه ولی من یک جاسوس داشتم ، اونن دختر داییم که همسن بودیم ، من خودمم اصلا تو فکر و خیال ازدواج نبودم ، چون هر خیری میبایس از برادرا دیده بودم ، یک مشت زورگو
فقط من باب خنده و سرگرمی با دختر داییم حرف میزدیم فارغ از همه چیز
خواستگارای من آرزوی محال دخترای فامیل بودن
حالا تا اینجا رو داشته باشین چون میخوام چند موضوع رو بگم
یکی دختر دایی
دومی جریان آشنایی و ازدواج من و همسرم و دلیل خشم غضب پدرم
اول آشنایی و ازدواجمو بگم انگار بهتره
خوب تو مراسم خاکبندان خاله بابام مادرم ، مادرشوهرمو میبینه و برادرم و همسرم که با هم دوست و همکلاسی،بودن میفهمت اههه فامیلم هستن
مادرشوهرم میشه دختر دایی بابام
بعد این آشنایی دیگه تقریبا هر جمعه خونه ما بودن البته مادر و دو دختر و گاهی پدر ، به صرف نهار یا شام یا کل روز
تو مراسم مادر بزرگمم همسرم خودم و از دور میبینه و بعله😁
تا شد من کلاس دوم دبیرستان بودم یادمه امتحان جبر داشتم ، که پدر و مادر به همراه دو خواهر اومدن ، ما دخترا با هم بودیم اونا هم با هم
اونا خواهر از من خواستگاری کردن منم زدم به شوخی ، ولی گفتن که جدین از اون سو هم از پدر و مادرم خواستگاری شده بود
که خوب دشمنی پدرم با مادرش،شامل حال طایفه مادریشم میشد
خلاصه نمیدونم که چی شد من یک دل نه صد دل عاشق همسرم شدم که حتی یکباااااار هم ندیده بودمش ، و فکر میکردم برای من تنها و بی خداهر این دو خواهر فرشته ان و ...
تا رفتن پدر و مادرم نمیدونستن منم میدونم و بفکر خودشون اینم زیر سبیلی رد میدن ولی دورا دور میدیدم که پدرم چقدررر خشگین و عصبانیه
ولی دیگه پچ پچا بالا گرفته بود و برادرا هم شراکت داشتن
تا یک شب پای چراغ علاالدین برادرم برق چستم و دیده بود بهم توپید که نکنه دل بهش بدم و حواست باشه اولین خواستگارته فقطططط دیپلم داره ، مگر شهر هرته هر کی سرشو بندازه پایین بیاد در این خونه
ولی دل من هیچی حالیش،نبود
بعد اون هر موقع خانواده شوهرم میومدن پدر و برادرام برخورد بدی داشتن تا موضوع کاملا جدی شد پدرم گفت پسرتون هنوز،سربازی نرفته خجالت بکشید گعت باش ، پسرشون رفت سربازی ، تموم شد اومدن پدرم گفت داماد من باید مدرک دانشگاهی داشته باشه گفتن باشن رفتن پسرشون مدرک مهندسی عمران گرفت اومدن گفت خجالت بکشید این شد نون این شد آب؟ شغل چی
رفت و دبیر شد
حالااا ما بین این ۷ سالی که همسر من رفت و اومد یک اتفاق افتاد
توی مراسم مادر بزرگم بعد از جندساااااااااال ما خانواده عمو و پسرا و دختر عموها رو دیدیم چون زن عموم با پدرم قهر بودن
دو سال بعد پدر من رفت مکه و عید بود سال ۸۰ وقتی اومد پسر عموم یهو شد دست راست پدرم تو همه ی عکسا دست راست پدرم بود من کلا فامیل رو مثل برادرای خودم میدونستم و دورا دور به گوشم رسیده بود این نامزد دختر خاله شه ولی هیچوقت عنوان نمیکردن و ...
تا شد بعد حج پدرم و اینا ، این مرتبببب خونه ی ما بود ، سرشو میزدی تهشو میزدی اینجا بود
یک روز که اومد من داشتم جارو میدم ، جارو رو از من گرعت جارو زد کلی خندیدیم میگم من فقط،و فقط به چشم برادری بهشون نگاه میکردم ، رفتن باغ پیش پدرم
دم دمای غروب پدرم تنها اومد ولی خوشحااااااال که چییی ، آقا از یلدا خواستگاری کرده🤦♀️
و این شد شروع همه بیچارگیای من
من که یک دل نه صد دل همسرم بودم که باز هنوز ندیده بودمش و ...
حالا شروع چی؟
تماس های مکرر زن عموم که این و دختر خواهرم نشون کرده همن و آن و ناله و غش و ضعف
از همه چی مهمتر این منو آزااااار میداد
ادامه در پی نوشت
پ ن :
ولی عموم گفتن این تازه به دنیا اومدن زن عمو بدون خبر کسی رفته انگشتر برده و دختر رو نشون کرده و از همون اول کسی راضی نبوده
خلاصه بعد اون عصر و عنوان کردن خواستگاری من دیگه به هییییچ وجه مقابل پسر عمو ناایستادم و هر موقع میومد یا من نبودم یا میرفتم تو اتاقم درم قفل میکردم منتطر بودم بره من برم بیرون
ولی خودشو بدجور تو دل مادرم و پدرم جا کرده بود و پدر چپ میرفت و راست میرفت پسر برادرمه ، پاره ی تنمه ، ثروتم ال نمیشه بل نمیشه
و با هر مخللفت من سیل نفرین و ناسزا روا میشد
دختری که از گل نازکتر نشنیده بود حالا بدترین ناسزاها رو میشنید و این نفرت منو روز به روز بیشتر میکرد از پسر عموم
ناگفته نماند همون سال ، سال کنکور من بود و من کلا دیگه قید درس رو زده بودم با این جنگ روانی مگر میشد
پسر عمومم هم روزا کارش شد بود بیاد تو باغ کمک پدرم و برای مادرمم ظرف بشوره ، جارو بزنه و ... عصر که میومدم فهمیده بود نارگیل برای مادرم خوبه هر دفعه دوتا نارگیل برای مادرم میخرید و میاورد منم تا اینا رو میدیدم میگفتم باز میمونه رفته بالای درخت😂و باز دعوا و ...
تا یک روز که خونه بودم اومد و من باز رفتم اتاقم برادرمم اومد پیشم من از جا کلیدی در نگاه میکردم ببینم کی میره برم بیرون که دیدم زد تو پیشونیش و گریه من بخاطر کی میام اونم میره پنهون میشه ، عصبانی برگشتم سمت برادرم که پرسید یلدا واقعااااا دوستش نداری ؟ نمیخوایش؟ گفتم بمیرمم نه همین شد که رفت بیرون و گفت خواهرم نمیخوات چرا خودت و سبک میکنی میری دیگه هم پشت سرت و نگاه نمیکنی اون هم رفت
یک مدت بی خبر بودیم تا یک ظهر تابستون عموم اومد خونه مون ولی گرفته بود
گفت پسرم رفته دست دختر خاله شو گرفته برده محضر عقد کرده اومده خونه گفته اینم عروستون یکجور لجبازی و .. بدون عروسی ، بدون جهاز و ...
دیگه اینجا من مفسد فل العرض بودم با گناهی نابخشودنی و جالبه طی این رفت و اومدای پسر عموم ، عمو نه اره میگفت نه نه
خلاصه درسته جنگ روانی داشتم ولی تو دلم و قلبا خوشحال بودم و خدا رو شکر میکردم شرش کم شد و من میتونم تو خیال خودم هنوز عاشق همسر باشم و جالیه من اصلا ندیده بودمش و برای خودم تصویر سازی میکردم
یک مدت گذشت و من دانشگاه قبول شدم و رفتم
اوضاع آرومتر شده بود ولی پدرم سر لج بود و همه خواستگارا رو رد میکرد
تا اینکه عروسی دختر عمو بود رفتیم جالب بود زن عموم بشددددت باهام مهربون شده بود و احترام میذاشت بزووور میبردتم که برقصم و یا اینکه برای شام عروسی منو بزووور برد کنار عروس بشینم شام رو اونجا شام بخورم و ... و منه خوش خیال فکر میکردم بخاطر اینه که به پسرش گفتم نه
سیزده به بدر بود قرار شده بود کل عموها باهم بریم بیرون اونجا گوسفند بخرین و کباب دیگ درست کنیم
صبح اونروز برادرم عصابمو ریخت بهم منم سر لج گفتم نمیام که نمیام
وقتی رفتن طرف آجل رو برداشتم و میوه و همه چی گذاشتم جلو تلویزیون گفتم تنهایی عشق و حال و تلویزیون😂
نیم ساعتی نگذشته بود در زدن ، جواب ندادم چون که پدر و مادرم بزرگتر بودن کل روزهای عید که هیچ کل ماه فروردین رو ما مهمون داشتیم گفتم ول کن بابا هر کی هست میره کسی که نیست خلاصه نشستم باز دیدم محکمتر میزنن تا رفتم از پنجره ببینم دیدم پسر عموم اومد بالای دیوار ( البته دومی ) این حدیده😂گفتم وا تو اینجا چکار میکنی؟ اونم از اونطرف طلبکار که چرا هر چی در میزنم باز نمیکنی
گفتم منننن چه میدونم شمایین حالا چی شده گفت بدو برو آماده شو بریم یعنی چی موندی خونه
خلاصه حاضر شدم رفتیم با مادر گرامیشون بودن
خلاصه تو گردش هم کلی هوامونو داشتم یکجا والیبال بازی میکردیم برادرم سرویس زد تو صووورت من جلو دخترا جو گرفته بودش بدبخت ، صورت منو پیاده کرد کل صورتم سرخ شد برادرا که ک انهو دسته بیل بودن ولی پسر عمو ( از اینجا به بعد این پسر عمو دومیه س) آب داد دستم بزنم بصورتمو نگران بود چیزی نشده باشه منم خوشحاااااال که اینا خوشحالن شر کم کردم🥴
شبم رفتیم خونه عمو و و اماااا چند روز بعد
صبح من تو اتاق خواب بودم دیدم صدای صحبتای گهربار پدرم با مادرم میاد که کبکشون خروس میخونه که بعلهههه برادرم گفته ما از همون اولم برای بزرگه راضی نبودیم ما یلدا رو برای دومی میخواییم و .... دیگه نشنیدم نشستم وسط رختخواب و دو دستی زدم تو سرم برادرم پایین پاهام خواب بود پا شد گفت چی شده گفتم هیچی کلاغ سر سیاه دمی به پاشه اولی رفته دومی دنبالشه گفت چی جریان رو گفتم اونم عصابش خورد شد رفت پیش پدرم دعوا که چرا اینقدر دخترتون رو بی عزت میکنی بابا اییین اونا رو نمیخواد
دوباره جنگها شروع شد و منی که همسرمم رو حتی تا دم بله برون ندیدم رو متهم کرد به هزار چیز
خلاصه هر روز ما ماجرا داشتیم
خواستگارا هم میومدن و میرفتن ، و جالبه میدونستن کی من تعطیل میشم و میام شهرمون
یکی از،خواستگار از،قضا همکار برادرمم بود و بچه ته تغاری ولی سنش بزرگتر از من بود فکر کنم ۱۰ سالی
خواهراش مرتبا میومدن و هر بار پدرم بدترین رفتار رو داشت
میگفتن برادرمون خونه داره ، ماشین داره همههه چیز داره باغ و .. و گفته من یک کفه ترازو رو طلا میریزم کفه دیگه دخترتون پدر منم یکلام نههه نههه نهههه این نامزد پسر عموشه
اینکه ردشون میکرد خوشحالترم میکرد ولی قسمت دوم عذاب بود عذاب
پ ن ۲
یکبار که خوابگاه بودم یکی از فامیلای دور بابام وقتی میرفتم سر کلاس تو راه پله های خوابگاه جلومو گرفت برام جالب بود آخه هیچ کس رو نداشتن اونجا دانشجو باشه ، خیلی شتابزده پرسید یلدا تو نامزد پسر عموتی؟ خیلی برام جالب بود حضور بی دلیل ، سوال یکهویی گفتم بی خود کرده اونی گفته ، اصلا
گفت آخه بابات گفته ، گفتم اصلا چنین چیزی نیست
هفته بعد که اومدم خونه ، زنگ زدن و گفتن پسرشون یک دل نه صد دل خاطر خواه دخترونه و کارش شده ، کار و زندگیشو ول کنه بره شهر دانشگاه دخترتون ، دخترتون رو دور ا دور ببینه
و باز،هم جواب منفی بود
این بینا بین هم مادر شوهرم و پدرشوهرم میومدن و با رفتار زشت پدرم مواجه بودن و من هر دفعه چقدر خجالت زده بودم
تا اینکه فارغ التحصیل شدم و دیگه تو خونه بودم و جنگ روانی بیشتر بود
منی که برای برادرام خصوصا زذ کلی کار کردم و تک تکشون طی این سالهای دانشجویی فهمیده بودم چقدر بی انصاف و نامردن ، روز به روز از همه دورتر و دور تر میشم ، تو همین سالها دوتا از داداشام ازدواج کردن ، یکیشون بچه دار شد و با ورد هر عروس یک در از بی رحمیا باز میشد
دیگه واقعا درمونده بودم و نمیدونستم چکار کنم
یک روز که بابام بشدت عصابمو ریخته بود بهم وقتی رفت باغ ، زنگ زدم خونه عموم ، همون پسر عمو گوشی رو برداشت تا دید منم ذوق کرد ولی من خیلی خشک گفتم عمو هست؟
گفت نه ، گفتم اومد بگو بهم زنگ بزنه و تمام
نیم ساعتی نگذشته بود تلفن خونه زنگ خورد و عمو بود ، گفتم عمو باید ببینمت
اومد خونه مون ناگفته نباشه عمومو بشدددددت دوست داشتم و دارم واقعا مهربونه
اومد تنها رفتیم پذیرایی ، گفتم عمو چرا خودتون برای خودتون میبرید و میدوزید ؟ بابا خون منو تو شیشه کرده
وقتی پسر اولتون خواستگارم بوده و جواب رد شنیده چطور زن دومی بشم همین فردا بر نمیگرده نمیگه چرا تو روی برادرم خندیدی و فلان ، چشممون تو چشم همه ، اشکاش سر خوردن و گفت من به پسرم میگم همون شهر دانشگاهیش زن بگیره و دیگه نیاد ، آخه دانشجوی دکترای فلان شهر بود و هنوزم ازدواج نکرده
در حینی صحبت میکردیم بابام اومده بود و رفته بود تو هال خوابیده بود آخرای صحبتامون اومد پیشمون
عموم که رفت هر آنچه نمیبایس از بازار خدا برام رسید
پدرم روز به روز باهام دشمنتر میشد و دور تر
من اوقات بیکاریمو کلاس خط ثبت نام کردم از قضا خواهر شوهرمم بود ، کلاس نزدیک خونه برادر بزرگم بود
یکبار که همسرم اومده بود دنبال خواهرش ، برنامه چیده بودن منو ببینه یعنی همو ببینیم من متوجه شدم و فرار کردم و اونام دور زدن و .. و باز هم من ندیدم و اونا دیده ، منتظر سرویسم بود که نیومد و من رفتم خونه داداشم و حمقانه جریان رو برای زن داداشم تعریف کردم یک جریان ساده و خنده دار بدون هیچ اتفاقی ولی آشوبی شد که بیا و ببین
فردای اون روز دوتا داداشا رفتن بیرون و یک سرم خونه داداش بزرگه اومدن در رو زدن من با ذوق رفتم در رو باز کردم ، باز کردن در همانا و سیلی خوردن همانا ، نفهمیدم از کجا و برای چی خوردم بعد هم سیل ناسزاها که آرهههه تو رفتی بله رو گفتی و ... زن داداشم قشنگ پرشون کرده بود با هزارتا دروغ ، پدرمم که منتظر جرقه خدا میدونه چی گفتن و چی شنیدم فقط دلم مرگ میخواست سرم روی زانوهای مادرم بود و کاملا مسخ شده دیگه توان گریه هم نداشتم
تو این سالها و کلا همیشه هیچ وقت مقابل هیچ کدوم نایستادم همیشه با احترام رفتار کردم و فقط سکوت کردم ، کاش اونموقع هم من شده بودم یکی مثل خودشون یکی میشنیدم چهارتا جواب میدادم
روز به روز منزوی تر میشدم
صبح سریع تمام کارها رو میکردم ، غذا رو حاضر میکردم میخزدیم تو اتاقم ، خط مینوشتم ، نقاشی میکردم ، قلاب بازی ، گلسازی ،.. هر کاری که منو دور میکرد از اون آشوب
روزها یورتمه میرفتن بر روح و روانم ، فقط مادرم میفهمید که من ندیده عاشق همسرم شدم و همیشه گوشزد میکرد یک چیزایی رو
تا یک روز که خط مینوشتم یکجا خراب شد اومدم با ژیلت پاکش کنم ، همون موقع مادرم اومد تو اتاقم ، ژیلت رو تو دستام دید ، آروم گرفتش و چند دقیقه ایی نشست و رفت ، نگو رفته بود به پدرم گفته بود تو به زمین بری به آسمون بری این پسر فلانی رو میخواد داره خودشو میکشه امروز تیغ رو از دستش در آوردم فردا چی😂
خلاصه پدرمم ترسیده بود تا یک روز خروس خون دیدم صدای پدرم داره میاد که زنگ زده و داره از پشت خط میگه خوب شما که هفت سال خواستگار منید ما نمیبایس آقای داماد رو ببینیم و خلاصه دعوتشون کرد برای شب ، من کلا هنگ بودم ، با کی بود و چی شد
که مادرم اومد تو اتاق گفت پاشو ، شب قراره فلانیا بیان ، من مردم و زنده شدم از خوشحالی سریع خونه رو گردگیری کردیم و شیرینی پختیم و شب برای اولین بار ما همو دیدیم
..........
خواستم فقط دلیل عداوت و دشمنی پدرم با من چه بود
بچه های برادرش عزیزتر از من بودن و امان از اون ابلیسایی که از آب گل آلود ماهی گرفتن
پدرم تا عقد ما رو بیچاره کرد ، هر صبح برادر بزرگه زنگ میزد آشوب به پا میکرد و پدر منم زنگ میزد پدر شوهرم میگفت نه حتی وسط خرید یک ماه بعد عقد کردیم دوران عقد نابود شدم و ... جهازمم ندادن ، عروسیمم نیومدن
جرمم فقط این بود به پسرای برادرش گفتم نه ، و برادرایی که ابلیسم درس میدادن ، هیف اونهمه محبتی که به پاشون ریختم و ...
خیلی حماقت کردم
منی که همیشه رویاهام بود موقع عروسیم برادرا لباس یک شکل بپوشن و دورموک حلقه بزنن
چهازمم فلان باشه
مادرم همیشه میگفت سر جهاز یلدا خدمتکار هم میدم که بچم اونجا نخواد کار کنه
پدرم میگفت همراه جهازش اونموقع سمند بورس بود ، سمند میدم
و همه منتظر بودن تک دختر بعد هفت پسر حاجی عروس بشه و حاجی و بچه ها چکار کنن
فقط،حرف و حسرتا موند پشت سرم و تمام
من موندم خاطرات تلخ و سرد و گزننده
اگر برمیگشتم باز هم انتخابم همسرم بود
ولی بهترین خواستگارها ، بهترین موقعیتای شغلی و اجتماعی هم اومدن و پدرم گفت نه یک کلام حتی بعد از اینکه ناامید شد از برادرش ولی میبایس از من انتقام میگرفت ، پسر دومی عموم هنوزم مجرده
هیچ وقت دل پدرم با من صاف نشد ولی هیچ وقتم من بهش بی احترامی نکردم و اما دلیل دشمنی برادرام برام هنوزم که هنوزه یک سواله بی جوابه
آخه من بجز احترام چکار کردم؟ به خودشون ، زن و بچه شون
دیگه حتی حس تنفرم ازشون ندارم بدترین حس عالم ، بی حسی نسبت بهشون
فقط میخوام نبینمشوم ، صداشونو نشوم و خبری ازشون نداشته باشم
حالا میرسیم به بحث دختر دایی اون رو تو پارت بعدی میگم
ممنونم که همراهمید