سلام دوستان روشن و خاموشم

نمیدونم چرا چند صبحی هست که ساعت زنگ میخوره من پا میشم ولی در حالت خلصه ام ، نمیدونم چکار باید بکنم ، با چشم باز،خواب میبینم ، مثلا نمازمو خوندم ، تو آشپزخونه ام و فکر میکنم ساندویچ پسر رو درست کنم و ... ولی در واقعیت تخت خوابیدم و چشمم به ساعته

فکر میکنم کار شیطون لعنت الله علیه ه 😁

هوای دلم هوای بهاری

گاهی بشددددت شکننده و اشکم و در مشکمه

گاهی سر خوش ودیوونه

گاهی جدی 

ولی میدونم چیزی رو کم دارم ، خیلی چیزها رو کم دارم ولی هرگز دنبال جلب ترحم نبودم و نیستم و متنفرم ، دنبال جلب محبت نبوده و نیستم و متنفرم از محبت مصنوعی

من همونیم که با سردرد مزخرف میپرم تو آشپزخونه کار میتراشم برای خودم و خودمو مشغول میکنم که نیوفتم و آه و ناله نکنم و خسته کننده نشم

ولی گاهی دیگه از دستت در میره

این چند روز باقلا و نخود سبز و سبزی و ... خریدم و خوووب خودمو مشغول کردم و در عوض زوار بدن خودمو در بردم

دیگه از این قوی بودن و صبور بودن هم خسته ام

سه شنبه ، مدرسه پسر تعطیل بود و خونه بود و باز من در کلافه ترین سردرد مزخرف به سر میبردم و باز مثل تراکتور کار میکردم ، چندجا پسر رو صدا زدم دیر جواب داد و این باعث تشدید اعصاب قشنگم شد ، در نهایت پرتاب سه امتیازی کفش،و شکستن تنگ گرسنه و به فنا رفتن هدست پسر و ....و قفل شدن فک خودم

سریع گرسنه رو گرفتم تو دستام بردم انداختم تو استکان و آب ریحتم روش بعد اونم انتقالش دادم یک تنگ دیگه الهی شکر چیزیش نشد

 

ولی کلللل خونه خورده شیشه تنگ بود

متاسفانه اینجور مواقع میخوام هییییییچ احد و ناسی باهام صحبت نکنه و سکوت مطلق باشه اما پسر استرس میگیرتش که نکنه من باهاش قهرم و میخواد به زوررر من صحبت کنم و باعث پرتاب بعدی و پرت شدن گلدون میشه 

خلاصه منفورترین شخصیت پیش خودم میشم و آزاردهنده ولی چیزی هست بعد آرومم

این روزا دلم مثل همون دوران کودکی و نوجوانی و جوانی خواهر میخواد و بشدددددت خواهر میخواد یک خواهر واقعی که هواتو داره

یک خواهر واقعیه واقعی

نگید خواهرا همچین مطاعی نیستن که دیدم هستن

من اطرافم پر از دنیای خواهرانه بوده و دیدم از دور دیدم

دیدم که زایمان کردن نگذاشتن آب تو دلشون تکون بخوره

دیدم که بچه هاشون هیچوقت تنها نبودن

دیدم که همیشه با هم بودم و هوای همو داشتن و خیلی دیدم

من همیشه از دور این قاب قشنگ و رنگی رنگی رو دیدم

تلخ بودن گاهی ولی بودن و خواهر بودن

به خودم میام میبینم از کی بغض کردم و اشکام در حال سر خوردنن و دل بیقرارم برای داشتن خواهر

دختر دایی هر دفعه میگه یلدا فکر میکنی خواهر خوبه؟ خواهر ال و بل و جیم بله ...‌ خواهرای منو ببین فلان و بهمان و هررر موقع زنگ بزنیم خواهراش پیششن و یا این پیش اونا و من دلم میخواد فریاد بزنم به جای این حرفای صد من یک غاز برای من قدر همو بدونید و لحظه لحظه با هم بودنتون رو نفس بکشید و شکر کنید

چند سال پیش با خواهر شوهر بزرگه رفتیم مسافرت دختراش بحثشون شده بود ( دختراش همسنم هستن) من اشک میریختم میگفتم قدر همو بدونید

نبوده تو ذاتم از همون اول چیزی رو که نداشتم و نخوام دیگری هم داشته باشه و یا حسادتشو بکنم و دقیقااا برعکسه 

چهارشنبه ام آر ای انجام شد

با تزریق

خیلی معطل شدم ، گفتن انشاءالله که چیزی نباشه باید بری پیش متخصص جواب کتبیش ۱۰ روز دیگه میاد

توکل بر خدا

چشام تار و چند بینه 

دیروز مادرشوهر زنگ زد میایین واسه نهار اونجا؟

قبلش طلا خودش در لونه شو بلز کرده بود از ذوغ پارکی که برلش درست کرده بودم اومده بود بالا نشسته بود روی منبر صدامون زد و بیدارمم کرد

با اون سردرد قشنگم که تو خوابم همراهمه از سردرد صدام بالا نمیومد

غذآی و سبزیجاتی که برلش درست کرده بودم از شب رو بسته بندی کردم با همکاری و کرمریزی خودش و من خدا رو شکر کردم گاهی اتفاقات کوچک چیزایی پشتشونه که ما بیخبریم مثلا اگر طلا منو بیدار نمیکرد و من با اون حجم از فشار روی سرم تو خواب سکته میکردم ، نمیدونم 

خلاصه بعدش زنگ زد پسر گلش جواب داد گفت مامانم میگه میایین گفتم بگو باشه

ولی از سردرد به خودم میپیچیدم دیگه تا رهایم کن نگاه کردیم و رفتیم

دستش درد نکنه سالاد اولویه درست کرده بود

خوش گذشت سوا از فاکتور گرفتن بعضی حرفا و حرکتا

پاستور بازی کردیم

عصر هم رفتیم کوه و دشت و دمن

مادرشوهر پنیر و خیار برداشت ، همونجا سیب زمینیم گفتم پسر شست

رفتیم خونه من سبد و زیر انداز و سبزی خوردن و قوری آتیشمو برداشتم و آجیل

تو راهم خرید کردیم رفتیم

خیلی خوش گذشت عالی بود

من فقط از گلا عکس گرفتم و کیف کردم دیر وقت نشد بریم سبزیهای کوهی بچینیم انشالله فرصت بعد

به مادرشوهر هم خوش گذشت خدا رو شکر

روز معلم همسر با شاخه گل زیبا اومد 

گفتم ایول فلانی گل کاشته؟😁

گفت نه بابا خانم فلانی خدمتکارمون برای مدیر  و معاونا اورده واقعا دمش گرم بابا ، قبلیا که فقط طلب داشتن

اول مدرسه ها خدمتکار قبلی باز نشست شد ، اوشون دو دهنه نونوایی و چند خونه داشتن ولی تو سرایداری مینشستن و‌‌.. تا رفتن اینا گفتن یک نیازمند رو پیدا کنیم که تو سرایداری بشینه کرایه نخواد بده کارای مدرسه رو هم بکنه 

که این بنده خدا شوهرشون تصادف کردن و از کار افتادن و یک دختر خانم دارن البته دبستانیه فکر کتم ، خلاصه ایشون اومدن

و برای عید ، عیدی بهش دادن و اندک کمکی و ایشون روز معلم اینشکلی خواستن جبران کنن که واقعاااا با ارزش بوده همیکنه اینقدر قدر دان و با محبتن

و یک مسئله

فلونی سال ۹۵ ، ۵۰۰ م داشت ، اون میتوانست بهترین ماشین را بخرد الان اون با این پول میتواند چی بخرد؟ که اندک پس اندازی هم داشته باشد

واقعا چراااااااا و چراااااا🤣

چند سال پیش رفتیم سکه خریدیم چششششش،بازار رو کور کردیم ، خواستیم خونه بسازیم هر روی هر سکه ۲۰۰ ، ۳۰۰ ضرر کردیم یعنی اقتصاد مملکت رو بدن دست ما حله😂

الهی 

این هفته و همه ی هعته ها براتون پرررررر باشه از اتفاقات رنگی پنگی و قشنگ