خوب چی بگم ؟ از کجا بگم بعد اینهمه مدت

الهی شکر امسالم تونستم نذرامو بدم

هفتم محرم تولد قمری پسر شله زرد دادیم ، و منو پسر و همسرم و دوستانمون میدونیم چه معجزه ایی برای ما رخ داده و همین برای ما کافیه که تا عمر داریم محب این خاندام مطهر باشیم

روز تاسوعا هم بلور دادیم ولی ولی ولی

من همیشه بلغورمو از یک مغازه میخرم که حبوباتمو ازش میخرم و همه چیش درجه یک و عالی و از یکی دو ماه قبل

امسال درگیر و گرفتار بودیم وقت نشد برم شد روز قبل تاسوعا که صبح زود بعد زیارت عاشورا رفتم بسته بود من دیگه راسته بازار رو گرفتم ، آیه ملزم که همون موقع باید بگیرم ، که همه ی خاربار فروشیا و عطاریایی که میشناختم بسته بودن آخه ساعت ۸ و نیمم

تا رسیدم به یک جا که پسته و زیره محلی خریدم عالی بودن ، یعنی زیره هاش چه عطری دارن و ریز

خلاصه گفتیم آقا بلغور دارید با اقداااار گفتن بعله ۳۸ تومن گفتم باش ببینم

گفتن صبر کنید آسیاب کنم گفتم دیر میشه ، گفت نه ۱۰ دقیقه طول میکشه و به شاگردش گفت برو گندم بیار ، گندما رو دیدم واویلاااا پر سنگ و چوب گفت نه نمیخوام چه خبره اینا کثیفن گفت نههههه تمیزشون میکنم الان ، منه دیوانه باز اعتماد کردم رفت داد شاگردش آخر مغازه ریخت تو الک و لگن 

حالا خوبه گفت برو بیا گفتم نه جلو چشم باشه که تمیز کنه🤦‍♀️

خلاصه آسیاب کرد و ما رفتیم خونه ، ظهر اومدم پاک کنم دیدم چشتون روز بد نیاره پررررر چوب خورد شده گندم و سنگ ووو نصف آرد نصف سالم ، یعنی چی بگم 

و صبحم بعد بازار رفتیم تعویض پلاک که بلانسب با این سیستمایی که یک روز خدا وصل نیستن ، آزمایشگاه میری سیستم قطعه ، دکتر ، هررر کجا میری سیستم قطعه خوب مالتو به این حرفا نیست چرا همه چی رو الکترووونیک کردین؟

خلاصه تو بیابون برهوت هی برو اینور اونور گرما هم وحشتناااااااک 

خلاصه دیگه جونی نداشتیم بریم پس و یا عوض کنیم

تا پسر بخواد بره کلاس یک کمشو پاک کردم قشنگ سه ساعت از سه کیلو من رب کیلوشو تمیز کردم و یک پیاله آشغال 

پسر رو بردیم کلاس باز اومدم پای بساط مثقالی و بعد پسر رو بردیم خونه امام حسینی واسه اجداد مادر شوهره و خودمون اومدیم خونه یعنی هرررر چی پاک میکردیم نمیشد ، لامصب نصفم نمیشد ، اگر میشستم که آخرم شستم کل لعابش میرفت

دیگه ساعت حدودا ۱۰ شب نصف شدن

رفتیم دنبال پسر آن دو مرد اومدن کمکم یعنی چشتون روز بد نبینه 

هی قر بابا بشور میان رو آب و ... گفتم خیلی خوب سنگاشو پاک کنید به همین نموم و نشون شد ۲ بعد از نصفه شب دیگه رضایت دادم بریزیم تو آب ریختم دیدم یک عاااالمه چوب اومد روی آب ولی اینقدر خسته بودم که برشون نداشتم گفتم خیس بخورن تا فردا

فردا هم پا شدم ، حیاط،رو شستم ، حبوبات که دو روز خیس کرده بودم و شسته بودم رو ریختم تو زود پز خیلییییی بزرگم ۱۲ نفره س 

اجاقم تنظیم ، زیر قلم رو باز روشن کردم به همسر هم سپردم حواسش باشه ، پسر رو زدم زیر بغل در واقعه اون منو زد زیر بغل رفتیم زیارت عاشورا

دیگه هیئتا و زنجیر زنا از خیابون بازار رد میشدن ، خونه امام حسینیم همونجاس و نهار هم میدادن ما موندیم تا ظهر 

که دوستم رو دیدم و کلی اشنا

راستیییییییییی

دوتا بیرق پولک دوزی ، حضرت ابوالفضل و امام حسین هم تموم شد و دادم خونه امام حسینی چقدر خوشگل شد که نگم براتون گذاشتمشون پیج که البته با عکس و فیلم مشخص نیست

حالا موضوعاتی از مادر شوهر و خوار شوهر که بعد میگم

دیگه ساعتای ۱ نهار دادن من زنگ زدم آقام اومد ، به حدی سردرد و گرما زده بودم هرررررر کار میکردم خوب نمیشدم همونجام به دوستم گفتم احساس میکنه مغزم داره سرمو میشکافه و میره

هر چی آب میخوردم قرص خوردم نه که نه

بلغورا رو شستیم و ریختیم تو قابلمه و به دستور همسر آب زیاااااااااد ریختم 

چه گیری داده امسال که شل بشن

سردرد بودم حوصله بحث نداشتم گرما و آفتابمم وحشی دیگه زیرشو کم کردم بلغور خوب بپزع رفتم بخوابم به بدبختی تا خواب رفتم همسر اومد صدام زد داره بارون میاد چکار کنم🤦‍♀️

حالا کو باروووووون ؟ حسش گفته

دیگه خواب نرفتم سردردمم بدتر و بدتر

حالا هر چی صبر میکنیم بلغوره نمیپزه لعاب نمیده آبش کم نمیشه

که بعله لعاب که کلا شسته شده و آبم ....

یعنی حال من زاااااااااااار

گفتم بابا اینا آبکی میشن چقدر گفتم که خیلی با اقتدار گفتم خووووبه که

دیگه ساعتای ۵ حبوباتم ریختیم و مرتب هم زدیم قلمم که قبلش ریخته بودیم 

و پیاز داغ عسلی فراوااان و ادویه و ....

دیگه دیدم هر کار میکنیم نمیشه شلهههه

گفتم آرد برنج و آرد نشاسته رو با اسرد قاطی کنم بریزم که گفتن نههه سفت میشن که میخواستم بزنم لهش کنم کذم قیض کردم

رفتم حل کردم ولی از ترس کم

ولی در آخر بلغوری شل شد از نظر اوشون عالی

و بگم پای دیدن ۵ کیلو عرق ریختم دروغ نگفتم دیگه سریع دوش گرفتم اومدیم ظرف کردیم اینقدررر زیاد شده بود همه همسایه ها با پاتیل میومدن تموم نمیشد

۷ تا طرف بزرگم پر کردم بردم خونه امام حسینی 

صبح گفتم بیارم گفتم نه جمعیت خیلی زیاد ه شبم مراسم شمعه و نمیرسه

( البته همه اقوامن که میومدن برای کمک برای نهار فردا که در واقع میومدن محفل مگر نه کارا رو کمکیا و خدمه میکنن)

دیگه بردم دادم ، پسرم که از صبح همونجا بود ، هر چی گفتن بیا تو گفتم هلااااگم اصلاااااا پسرمم که نیومد خودمون برگشتیم

۱۰ رفتیم دنبالش دیدم همخ خوردن و الهی شکر اینقدر زیاد بود همه دوست داشتن و تشکرات داشتن

ولیییییی از نظر من اصلااااااااااااا این بلغور ، بلغووور من نبود و اصلا به دلم ننشست

میخواستم چندتا مطلب بگم فکر نمیکردم در مورد بلغور اینقدر طولانی بشه 

حالا انشاءلله فردا چنددموصوع رو میگم 

من برم که طلا حسابی قات زده

روز و روزگارتون خوش