خوب از کجا بگم و چطور شروع کنم؟

عید غدیر امسال خیلی بود واسه اولین بار پسر نذری داشت ، نذر کرده بود ماشین مورد علاقه شو بخریم عدس پلو بده ، یک نذر کوچولو که خودش ادا کنخ

به اندازه بیست پرس ، عالی بود و میتونم بگم بی نظیر شد 

به اندازه بیست پرس درست کردم ولی بیست دست شد که هر دستش دو پرسب بود یعنی طرف دو پرسی گرفته بودیم 

واسه ته چین هر نونوایی لواشی رفتیم بسته بود

همیشه نون باگت تازه میخرم ، میزارم فریزر که گاهی پسر گرسنه شه ساندویچ درست کنه ، دیگه دوتا بود اومدیم یک سانت یک سانت برش زدیم ته چین گذاشتیم و بشدددددت عالی شد 

خرما شاهانی هم هسته کردم لول کردم گذاشتم روی پلو بعد روی هر ظرف هم خرما گذاشتم هم ته چین

فکر میکنم عدس پلو ما فرق داشته باشه با شما

ما گوشت و پیاز و ادویه و دارچین و زردچوبه و کشکش رو با هم سرخ میکنیم ، عدسم جدا میپزیم

بعد عدس رو توی اب پلو میریزیم موقع دم دادنم لایه لایه مواد گوشتی رو میریزیم ما بین پلو بعد دم کشیدن خوب هم میزنیم

ناگفته نماند مثل هر سری نذر میکنم قبل و در هین درست کردن هیییی غر میزنن اینش کمه اونش زیاده این فلانه اون بیساره خیلییی حق به جانب کافیه مخالفت کنم قهر میکنه و خلاصه اوضاعی و هررررر دفعه هم همه چی عالی میشه و خیلیییی شیک و مجلسی میگه ببین گوش به حرفم دادی ، در صورتی که من اصلا گوش به حرفش ندادم🤦‍♀️

ایندفعه دیگه گفتم وقتش نیست به من ایمان بیاری؟ اینقدر گیر نده من یک عمری این کاره ام و دیگه همه به نذریام میشناسنم😁

خلاصه این از این

خوب من پیج هنری زدم این مدت اوضاع روحیم اصلا خوب نبود فعالین نکردم

ویگه نشستم فکر کردم من یا دستم به چرخ خیاطیه یا پولک و منجوق و یا .. کلا دست بیقراره و روی یک موضوع خاصی متمرکز نیست گفتم خوب آموزش هر کدومو داشته باشم اینجوری بهتره

آقا اومدیم استوری کردیم که دوستان صمیمی رو بفرستیم اونور نمیدونم چی شد نزدم صمیمی دیگه گوشی رو گداشتم رفتم پی کارام اومدم دیدم اولیییین نفر خواهر شوهر فالو کرده🤦‍♀️

یعنی شوک در حد مرگ ، رفتم اول استوری رو سریع حذف کردم اینقدر عصابم داغووون بود اومدم اون پیج رو کلا از دسترس خارج کنم زدم از دسترس خودم خارج کردم

حالا من نه رمز دارم نه چیزی ، یک عزیزی که واردن هررر کاری میکنن نمیتونن رمز بگیرن 

حالا یک پیج دیگه زدم 

@lady.art62

من نمیخوام هیچ کدوم از اقوامم باشن نه شوهر نه خودم ، دختر عموم چترشو پهن کرده روی واتساپ و اینستا هر موقع من استوری یا وضعیت بزارم اولین نفر خوب اگر چکشی و طعنه و ... باشه سریعا بعدش عمو میبینه میدونید دیگه حس خوبی ندارم

از اونطرفم خواهرشوهرم که اصلا قابل نوصیف نیست

و دخترای اون خواهرشوهرم که فاز مزخرفی دارن

من گفتم کاری به حجاب کسی ندارم به با دینی و بی دینی کسی ندارم

اینا یهو فاز کوسه برداشتن این مدت استوری برای حضرت علی گذاشتم به مزاقشون خوش نیومده🙃

خلاصه هر چی از این جماعت دورتر بهتر

بعد میگن آزادی بیان نداریم و محدودیم والا تا بوده اینا چهار کیلومتر زبون داشتن و هیچوقتم محدود نبودن ولی در عوص به عالم و آدم گیر میدادن و پشتش صفحه صفحه حرف درست میکردن

خوب از احوالات خودم

چند روزی بود سردرد عجیبی داشتم انگار یکی بشدت داره فشار میاره روی پیشونی و چشام کلا تار میشه و انگار مغزم از کار میوفته

تا دو روز پیش از خواب پاشدم همون سردرد ، همسر که رفت طلام بیدار شد روی شونع من نق نق

آهان یادم اومد یک کار بانکی داشتیم رفتیم اومدیم ، همسر رفت مدرسه طلا دیگه نق زدناش شروع شد قبلشم از خواب پاشدم دیدم مورچه های لعنتی از زیر قرنیز هجوم اوردن با تخم و تلکه شون من بشدت از مورچه بدم میاد و نمیذارم یکدونه م تو بیاد ولی بخاطر طلا نمیتونم سم بزنم دیگه قبل بیرون رفتن سم ریختم و طلا رو برداشتیم و رفتیم

اومدیم من شروع کردم تمیز کردن و جارو کردن سما و طی زدن و تمیز کردن قفس طلا

که یکهو انگار وسط آتیش افتادم و شر شر عرق میریختم و انگار روی صورتم آتیش روشنه

پسر هم میبایس بره نون بگیره که افتاده بود مثل خوره به جونم این الان تو این گرما ، گرمازده میشه دیگه اصلا نگام به ساعت نبود که ساعت ۹ نونوایی بسته اس ، گفتمش پاشه زود بره اونم با فیس و فوس رفت

حالا اون رفت دیگه مامور حضور و غیاب خونه طلا خان کبیر رو شونا و تو گوش من عرررررربده میکشید که پرده گوشم میلرزید با اون سردرد

پسر زود برگشت گفت بسته بود شربت ختمی براش درست کرده بودم زنگ زدم همسر که بسته بود گفت بابا الان باز،نیست دیگه نگاه کردم ساعت دیرم راست میگه

طلا دیگه صدای همسرم شنید بدتر ، یکهو کلا عصابم نابود شد اومدم آروم بزارمش پایی گازم گرفت دادم زدم بیا پایین پسرم اومد زود گرفتش نمیدونم چی به من گفت کلااااااا دیگه روانی شدم اصلا دست خودم نبود فقط میدونم بچمو زدم بدم زدم

حالا گیر که جارو کنم و دندون میسابیدم و ... میگفتم چرا به من اینو گفتی و پسرم به باباش تعریف میکنه میگه میرفتم طرف مامان میترسیده ازم و میگفته نزدیکم نشو یکجاهایی دیگه بچم درمونده شده بود داد میزد و مثل کشتی گیرا میخواست منو ببره رو تخت بخوابم و من بشدددت مقاومت میکردم خیلی بد بود خیلی بمیرم با دسته جارو برقی میخواستم بزنم تو سرش زدم رو شونه ش ک کلا دیگه لکنت زبون داشتم و نمیتونستم حرف بزنم

میخوام بگم شاید چند دقیقه هم نشد ولی اون تایم من نابودترین آدم بود

دراز کشیدم رفت اب قند اورد واسم و دراز کشیدن من انگار معجزه بود به آن واحد زبونم خوب شد و فهمیدم چه کردم سریع صداش زدم و معذرت خواهی کردم و کلی بوسیدمش ، دستبند طلامو انداخته بود تو ابقند گفت شستمش باور کن😂

دیگه باهاش صحبت کردم که اینجور مواقع باید اروم باشی آروم شم ولی بمیرم از کجا بفهمه

خلاصه گفت نهار با من داشت سرچ میکرد ماکارونی بدرسته گفتم برنج بزار خیس بخوره قرمه سبزی توفریزر هست جارو زد خونه رو مرتب کرد میگفت تو فقط بیرون نیا

درسته که باباش اومد دیگه ما تحت رو زد زمین هیچ کار نکرد برنجم خودم دم کردم 

من میگم شما فکر میکنی الکی میگم یا تلقطنه باورش سخته میدونم

عید عدیر تا اونجایی که نذری درست شد و پرداختیم همه چی عالی بود خواست برره به مادرشوهر زنگ زد اول ج نداد بعد خودش زنگ زد گفت خونه دخترشه ، دیگه همسر و پسر برای مادر و خواهرش بردن پسر برده بود بالا داده بود اومدن ببین از همون موقع به بعد دیگه حال هیییچکدوممون خوب نبود

یک حالت آشفته و پریشون ، همسر کلا دپرس و تو خودش منم سردرد الکی و مسخره

بعد ماجرای پیجم که اون اوصاع دیروزم ادامه سردردا و باز میگرن

دیشبم خوابای کذایی و لعنتی از حاج بابا و پسران بزگوارش

چند ردز پیش،کارشناس نمیدونم چی چی زنگ زد گفتم من کارشناس،نمیخوام که پول بریزم به حسابتون در آخرم خودم کارامو بکنن ۵ تا گرگ و بانوان نا محترمشون نشستن که یلدا همه چی رو سشته رفته کنه اینا بریزن سرشون

دیگه دیروز ابلاع اومده که بنا بر همکاری نکردن شکایت باطله و .. جالبه یککککک طومار اولش،بود بنا بر عدالت و ... دو خط اخرم رای

گفتم عدالت داددددد میزنه برای شما ، دستگاه قضایی که آشغالترین نهاده

جالبه قاضی بیشعور من خودمو کشتم کارشناس درست بفرست نمیگذاشت من حرف بزنم نه سواد داره نه شعور نه چیزی و برای هر حکم چند ماه منو معطل میکرد الان یکهو دو روزه حکم داد رفت که به جهنممممممن دیگه هیجیشون برام مهم نیست

گداشتم سهم ارثمو کمپلت برای فروش ، هر چند دیگه پولای نقد و حسابش،میرن رو هوا اموالش،میرن رو هوا و ...‌ خسته تر از اونم که بخوام دیگه بجنگم واگذار کردم به خوده خدا اون میفهمه پشت سر من چی میگذره خودش جواب بده

این هم از این

فقط یکی از آرزهام اینه همینجور که تو دنیای واقعیم دیگه نمیبینمشون تو خوابم نبینمشون و برسه روزی که حتی تو خیابونم دیدمشون نشناسمشون

 

روز و روزگارتون خوش