زاده ی بلندترین شب سال

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

دلیل این رفتارها

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
یلدا یلدایی

روزگاری که میگذرد

سلام سلام

الان اومدم دیدم چقدر ننوشتم حقیقتش این روزا پر از حس منفی بودم و دلم نمی اومد انتقالش بدم .

حتما خدا اینجور خواسته برام ، برادرایی که بویی از انسانیت نبردن ، حقیقتش اربعین یعنی امروز میشد چهلم بابام به دوتا از داداشام که باهاشون در ارتباطم زنگ میزدم میگفتم چهلم بابا کیه میگفتن نمیدونم ، خوب که چی من دختر این پدر نیستم ؟

خلاصه طبق فرمایشات قرایی که زن داداشای گرامی روز دوم پدرم در مورد ارث و اموال کردن و باز من سکوت ترجیح دادم یک پاتک بزنم که فکر نکنن چه خبره یک نامه نوشتم و تو وات ساپ فرستادم برای تک تکشون و تو اون نامه عنوان کرده بودم که من به عنوان دختر خانواده باید از همه چی با خبر باشم و اینکه هر مراسمی برای پدرم میگیرن باز هیچ کدوم جوابی ندادن اصلا نگفتن خرت به چن من ، خیلی دلم گرفته بود باز به داداش کوچکه سر زدم واسش غذا پختم و گفتم چهلم کیه ؟ باز،گفت نمیدونم و ناگفته نماند دو روز بعد ارسال نامه رفتم خونه بابام دیدم که زن داداشم که همه ی فتنه های این چند ساله زیر سر مبارک همین ایشونه اونجا بود ، من نرفتم داخل که داداشم گفت خوب چی بگم اینجا خونه ی   پدر   توئه  بعد اون اینجاس تو میری ؟ گفتم من قدرت رویارویی ندارن و گفت نمیدونم چه معجزه ایی شده دو روزه منو تنها نگذاشتن همینا من واکسن زدم مرگ خودمو دیدم یادم نکردن ، گفتم بزار خوش باشن

خلاصه تا شد روز شنبه هفته گذشته دیگه واقعا داشتم خفه میشدم هر کی میپرسید چهلم پدرت کیه من نمیدونستم  باز به تک تکشون پیام دادم

آهان اینم یادم  رفت بگم که در همین مدت داداشای عزیزم لطف کردن و پیغام دادن که آره بزار بعد چهلم پوز یلدا رو به خاک میمالیم و یک سری حرفای دیگه که واقعا گفتنشونم عذابه من تو پیام دومی اینا رو عنوان کردم و گفتم من به عنوان تنها دخترشون باید از هر کاری با خبر بشم 

اینو گذاشتم فقط همون داداشم که تماااااام فتنه ها زیر سر ایشونه و خانمشه سین کردن و دقیقا یک رب بعد اون یکی داداشم که یک احمق به تماااام معناس زنگ زدن و عربدهههههههههه یعنی یه چی میگم و میشنوید وحشتناااک عربده میکشید و چرت من گوشی رو قطع کردم پیام دادم زمان داد و بیداد و عربده گذشته زنگ میزنم درست جواب بده که هر چه زنگ زدم مشغول بودن نگو زنگ زده بودن به عموم و کلی بد و بیراه و بدگویی من خوب خدا رو شکر کللللل شهر ما هم ایشونو میشناسن و هم منو منم دلم بشدددت گرفته بود داشتم میمردم گفتم برم خونه عموم رفتم همون موقع گوشی رو قطع کرد گفت فلان داداشت بود دیگع من نشستم و گریه و گریه من تو دنیا فقط،همین عموم رو انگار داره بهم محبت داره یعنی خودم با کسی رفت و آمد ندارم و همینم داداشام چششون نمیبینه

خلاصه اون شب با کوهی از گریه و غصه گذشت و همچنان کسی به من نگفت کی مراسمه تا شد روز،چهار شنبه من از وضعیت داداشم فهمیدم پنج شنبه مراسمه و حدودا ساعتای ۸ عصر بود همون داداش احمقم پیام داد ، من فکر کردم میخواد خبر بده و کلی خوشحال ولی دیدم یا خوده خداااااا یک عالمه دروغ و افترا و ... بسته به من تا اومدم جواب بدم بلاکم کرد خدا میدونه چه بر من گذشت در حد سکته رفتم جلو وای که نمیتونم توصیف کنم فقط،زنگ زدم عموم و از گریه و حق حق نفسم بند اومده بود عموم و زن عموم پا به پای من گریه خلاصه که گذشت من سجادم و باز کردم قرآنمو برداشتم و واگذار کردم به همون خدا و قرآن و وسلام 

ببخشید قصه ی ما سر دراز دارد ادامه شو پست بعد میذارم عصر یا فردا

خدا پشت و پناهتون

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰